با ۱۰ انشا با موضوعات مختلف و آزاد برای دانش آموزان تو این مطلب همراهمون باشین.
اینتین – خب مدرسه ها شروع شده و احتمالا معلم های انشا ازتون می خوان که با هر موضوعی که دلتون می خواد یه انشا بنویسید. تو این مطلب ۱۰ انشا با موضوعات مختلف و آزاد برای دانش آموزان گذاشتیم تا ازشون الهام بگیرید و انشا خاص و منحصر به فرد خودتون رو بنویسید.
۱. انشا با موضوع : کفش
دم در مسجد بین کفش ها نشسته بودم. همه غریبه بودند به تنهایی و خودم فکر می کردم که ناگهان دستی به شانه ام خورد. برگشتم، کفشی هم شکل من با دماغی دراز بود. آن طور که از چهره اش مشخص بود از من خسته تر و رنج کشیده تر بود.
لباسی مشکی تنش پاره شده بود و بخشی از بدنش مشخص شده بود. رنگ کرمی مایل به قهوه ای، دماغمان را بهم زدیم! پس از احوال پرسی گفت:(( چه لباس زیبایی! معلومه که بهت می رسه و دوستت دارد ))
من که دهانم بوی پای صاحب پیرم را گرفته بود جوابش را ندادم تا از بوی بد دهنم اذیت نشود.
ولی اگر صحبت نمیکردم هم بی احترامی می شد هم خودم هم خفه می شدم!
از سر ناچاری و با اجبار گفتم:((همه چی که به ظاهر نیست،درونم غوغاییست که تا به الان به کسی جز سطل زباله نگفتم چون او هم مثل من دهانش بو می دهد و حرف هایم را می فهمد))
آقا کفش پرسید مگر چه شده است؟بی درنگ زبان باز کردم. انگار از خدایم بود یکی ازم بپرسد که چه شده!گفتم:صاحب من از وقتی من را به خانه اش برده که فکر کنم سه سالی میشود من را حمام نبرده، و در همین سه سال هفته ای یکبار جوراب هایش را می شوید.
نمی دانم دلش برایم سوخت یا چه!پس از کلی گلایه آقا کفش راهی پیش رویم گذاشت!
اینکه صاحبم را عوض کنم!
پرسیدم:چگونه!؟
گفت:جایت را با من به مدت کوتاهی عوض کن!
قبول کردم و چند روزی در خانه ی صاحب جدیدم بودم. زندگی ام تغییر کرد، چیزهایی را دیدم که تا به حال تجربه نکرده بودم.
صاحب جدیدم هر روز مرا تمیز می کرد. با برس مخصوصی گرد و غبار را از چهره ام پاک می کرد. سپس با ماده مخصوصی مرا برق می انداخت.
احساس خوشایندی داشتم، شاد و خوشحال بودم .
اما این شادی دیری نمایید!
پس از چند ماه، مرا پشت در گذاشتند و کس دیگری جای مرا گرفت!
تو فکر بودم و با خود اندیشیدم که نباید سِرّ درون را با هرکسی درمیان گذاشت و به حرف هر کسی گوش داد و به صاحب خود خیانت نکنیم!
۲. انشا با موضوع : دو ساعت مانده به آخر دنیا
می پرسد چرا نمی روی! پس چرا نمی روم؟
اگر ندیدمشان چه!
کاش می شد یک چمدان همراهم کنم؛مانتوی سبزی که پدرم برایم خریده را ببرم،پدرم را ببرم! بافتی که مادرم دوستش داشت در تنم را ببرم، مادرم را ببرم! توپ بازی برادرم را ببرم، تا بتوانم برادرم را ببرم! مشتی از این خاک که عزیزانم را گرفت را ببرم! عزیزانم را ببرم!
می پرسد چرا نمی روی؟
چه شهامتی میخواهد خداحافظی و چه متحیرم که کسی زبان به آن باز نمی کند.
از این خداحافظی می ترسم، از فردایش بیشتر!
اگر آنجا گناهکار شدم چه،اگر از تاریکی اش ترسیدم و پناهی نداشتم چه؟
اگر عدالت گفت که دیگر آغوشی برای پناه نداری چه؟
فرارکنم؟ مگر می شود؟ تا به امروز میتوانستی اما الان نه.
حالا شایدم عدالتش را ترسناک دیدم و آنقدرها هم ترسناک نباشد و مارا کنار هم به حال خودمان گذاشت و دلمان شاد شد.
شاید به من گفت در ازای هربار که صدایت را برای مادرت بلند کردی عذاب و هربار که صورتش را بوسیدی، آسودگی. تکلیف کل کل هایم با برادرم چه؟ جبران زحمت های پدرم چه؟
یک به یک بالا می رویم و چهره ها نا آرامی را می رسانند که ما ناآگاه از تقدیر خویش.
۳. انشا با موضوع : عینک
بدن و وجود ما سرشار از نعمت های زیبای خداوند است که محرومیت از هر کدام از آنها مارا محتاج کمک میکند. یکی از این نعمت ها نعمت چشم های ماست ، که عیب در آنها ما را نیازمند استفاده از عینک میکند . اما همیشه عینک برای تقویت دید و بهبود بینایی نیست ، بلکه با کمی خلاقیت و خیال به دریچه ای برای کشف زندگی بهتر تبدیل میشود .
واژه عینک از واژگان فارسی کهن می باشد؛ چرا که گذشتگان ما به عینک ( عای نک) یا ( عایی نک) میگفتند ولی بعد از آن به آیینک ( آیینه+ ک) تبدیل شده است که ریشه اوستایی دارد ؛ چرا که گذشتگان ، چشم حیوانات و انسان را آینه ی کوچک می دانستند چون هر کسی عکس و تصویر خودش را در چشم دیگری و به خصوص در چشم حیوانات می بیند .
عینک از دو عدسی در یک قاب یا فریم درست شده است که توسط بینی و گوش ها نگه داشته میشود و جلوی چشم قرار میگیرد . عینک با رفع عیوب بینایی به چشم ها کمک میکند تا دید بهتری داشته باشند. عینک از دسته های فلزی یا کائوچو و پلاستیک ساخته میشود و شیشه های آن انواع مختلف دارند .
عینک ها به عنوان زیبایی و هم به عنوان عینک آفتابی برای محافظت از چشم ها در برابر نور خورشید مورد استفاده قرار میگیرند . همچنین عینک ها در صنعت هم به کار میروند.
در این سال های اخیر دانشمندان در پی ساختن عینک های هوشمندی هستند که از فناوری های پیشرفته بهره میبرد تا به کاربر امکانات متنوعی همچون واقعیت افزوده ( AR) ، تماس تلفنی و ارتباطات ،ضبط تصاویر و ویدیو ، مسیر یابی و هدایت ، پخش موسیقی و ویدیو ، قابلیت های صوتی و نمایشگر را ارائه دهند.
همچنین جالب است بدانید ، افسران پلیس چینی شروع به استفاده از عینکهای هوشمندی کرده اند که به کمک آن ها میتوانند با یک نگاه به فرد مورد نظر، تمام سوابق آن شخص را در کسری از ثانیه مشاهده کنند!
حال اگر نگاه دقیق تر و از جنبه های دیگر به عینک بنگریم میتوانیم متصور شویم که اگر عینک ها از نوع خوش بینی هم ساخته می شدند چه زیبا بود! آنگاه همدیگر را عجولانه قضاوت نمیکردیم و همه با صلح و صفا در کنار هم می زیستیم و یاریگر هم در همه مشکلات می شدیم ؛ از کنار طعنه زدن ها و تهمت ها راحت میگذشتیم و عیوب هم را کمبود نمی دیدیم و با این عینک، چشمان ما اشکبار نمیشدند و زندگی زیبا تر میشد !
حال اگر از نگاه دیگر بنگریم ، اگر شیشه های عینک فصول را با هم نشان میدادند ، چه حس زیبایی داشت . مثلا از یک شیشه تصویر بهار و از شیشه دیگر تصویر پاییز را می دیدیم . تصورش هم زیباست ! با یک نگاه شکوفه های زیبای بهار و با نگاه دیگر برگ ریز درختان ، با یک چشم سبز شدن برگ ها و زنده شدن درختان و رویش گیاهان و با نگاه دیگر باران های پاییزی و خش خش برگ ها زیر پای عابران را میدیدیم . شاید آن وقت گذر زمان را سریعتر می دیدیم. این عینک درک مرگ و زندگی پس از مرگ ، درک تلخی در کنار شیرینی های زندگی و درک شکوه آفرینش آسانتر می نمود .
از نگاه دیگر هم میتوان عینک را متصور شد ؛ اگر با زدن عینک و با هر چشم بر هم زدن ، ذهنمان بازتر و خلاق تر میشد ، فکر کنید چقدر از مشکلات بی سوادی ، کج فهمی ، درک نا مناسب از مطالب کلاس درس و دانشگاه ها و… حل میشد . تصورش هم دلپذیر است چون آن وقت هیچ دانش آموزی خنگ محسوب نمیشد،و هیچ برداشت اشتباهی از موضوعات علمی نبود ؛ هیچ دانشجویی از درس نمی افتاد و هیچ معلم و استادی از تفهیم درس خسته نمی شد . قطعا این عینک در جاهای زیادی همچون پزشکی در جهت بهبود طبابت، به کار گرفته میشد.
حال اگر افکار دیگران را عینک زدن میفهمیدیم چه؟ نمی شود گفت این عینک خوب است یا بد ، چون قبل از هر عمل و عکس العملی نتیجه کار مشخص بود ؛ قبل از اینکه با جشن تولد شگفت زده بشیم همه چیز را میدانستیم. قبل از تدریس معلم مطلب را می فهمیدیم و قبل از دروغ گفتن و مخفی کاری حقیقت ماجرا برملا بود و حکایت هرچه شفاف تر از خودش و قبل از بیان آن معلوم بود ؛ به نظر من این عینک چندان هم زیبا نبود چرا که افکار ما گنج هایی هستند که شخصیت ما را شکل میدهند و با این عینک حس اعتماد از بین می رفت و خیلی از جذابیت های زندگی دیگر وجود نداشت.
در نهایت عینک ها تنها به عنوان یک ابزار کاربردی بلکه به عنوان یک جزء از سبک زندگی و مد شناخته میشوند . همچنین تصور عینک با ویژگی های مختلف که شاید در آینده ای نه چندان دور به واقعیت بپیوندند به ما نشان داد که ما باید برخی از عینک ها همچون عینک خوش بینی را در وجود خود بسازیم تا دنیا را به صورت زیباتری درک کنیم ، اما به طور کل باید خدارا به خاطر اینکه نیازمند استفاده از عینک های طبی نیستیم شکر کنیم.
۴. انشا با موضوع : رنگ ها
زمانیکه در نقش یک نوزاد چشم به جهان گشود، دنیای کوچکش مملو از رنگ بود . . .
ملافههای سفید، جنگل سبز، خورشید قرمز و شب سیاه.
از سپیدهی صبح با لبخندی، خوابآلود به آشپزخانه میدوید و از آنجا به تمامی خانه شتاب میبرد. در ظهر سوزان کنار برگها دراز میکشید و با ابرها همکلام میشد.
در عصر طلایی کنار در ورودی به انتظار پدر مینشست. وقتی پدر از راه می رسید دست در دست به رودخانه آبی میرفتند.
اما در شب تاریک، در شب تاریک به تنهایی به سوی اتاق خویش قدم بر میداشت. در شب تاریک مادر بوسه بر سرش نمیگذاشت. در شب تاریک پدر در کنار او حضور نداشت. در شب تاریک او کودک نبود!
مردی تنها و خسته بود که سالهاست به انتظار عصر طلایی مینشیند.
به انتظار آواز صبحانه و ابر و خورشید مینشیند. تمام روز جامع خاکستری به تن میکند و تمام روز از غم یار مینویسد.
«یک روز آنقدر مینویسم که انگشتانم قلمم و دیوارها ورقم باشند و مینویسم که در انتظار رنگها ماندهام . . .»
۵. انشا با موضوع : مهر و محبت و مهربانی
…بارالها، هستی دیده به خود مهری فراتر از مهر مادری؟!
بشر دیده به خود محبتی والاتر از محبت مادری؟!
… چگونه شکر تو را به جای آورم به پاس این نعمت؟!
بیعلت نیست که میگویند: “توان وصف تو گفتن…” احساس میکنم دستهای خود را گشودهای و مادر را همانند فرشتهای به روی زمین رها کردهای …
روزها و سالها برای وصف مادر و ستایشِ لطف و بزرگیای که در حق ما کردهای کم است.
“بهشت زیر پای مادران است” اما از نظر من بهشت هم برای آنان کم است!
محبت بیانتهای آنها را چگونه جبران کنیم؟! تا به حال به این فرشته الهی دقت کردهای که حتی لحظهای محبت بیکران خود را از شما دریغ نکرده است؟؟
فرشتهای که هنگام به دنیا آمدن شما اولین نفری بود که به شما نگریست، صدای گریه شما را شنید، شما را در آغوش کشید … اشکهای او همانند مرواریدی از اشک شوق دیدن شما از گونههایش فروریختند …
از همان ابتدا خداوند شما را دوست داشته که آغوش مادر را بر روی شما گشوده است. زمان همانند ابر میگذرد. قدر این فرشته را بدانید که زود، دیر میشود. روزی چشم باز میکنی و میبینی قبل از اینکه حتی یک بار با او درد دل کنی؛ او را در آغوش بگیری و با تمام وجود او را بو کنی دیگر نیست…. حسرت حتی یک بار گفتن “دوستت دارم” به دلت میماند.
“قسم بر اولین واژه هستی
که عشق و دین و مظهرم تو هستی
قسم بر دیدگانت شمع روشن
که هستی گلی سَروَر به گلشن …”
۶. انشا با موضوع : خورشید
خورشید، بانوی زیبایی که وجودش نورانی است همیشه و هر زمان جامهای از رنگهای پاییزی بر تن دارد ولی هیچ وقت تکراری نمیشود . . .
هر روز صبح زودتر از ما بیدار میشود و در جایگاه خود در دل آسمان، قرار میگیرد و با نور وجودش روز را برایمان به ارمغان میآورد . . .
گاهی نور بیکرانش چشم را میزند ولی باز هم جشم از آن سیر نمیشود. در سرمای زمستان به قصد کنجکاوی از میان ابرهای سرد سرکشی میکند و به هر نحوی که شده باز هم خود را به ما میرساند.
آری چنین است که وجودی سرکش و روشن و پر از جلا به نام خورشید با وجودش سیاهی و تیرگی آسمان شب را به سپیدی و روشنایی روز تبدیل میکند . . .
۷. انشا با موضوع : کوه
کوهها سر در گریبان آسمان دارند؛ گاهی بلندی قامت آنها از قامت رشید و سر به فلک کشیدهی ماه و خورشید هم رعناتر است.
پدیدهای زیبا و حیرت برانگیز که در توصیف آنها واژه کم میآورم و کلمات و جملاتم به انتها میرسد و دایرهی لغاتم به اتمام میرسد.
در گرما و تابش آفتاب پالتوی قهوهای و سبزی پر از گلها و زیبایی بر تن میکند و در زمستان جامهای سفیدرنگ بر تن میکند و مثل عروسها دلربایی میکند . . .
کوه، هیبتی پرغرور که زیباییهای بسیاری را در خود جای داده.
سخنان درون دل آتشین خود را به صورت گدازههای قرمز رنگ و سوزان میگوید ولی باز هم کسی حرف دل آرام و ساکت ولی بیقرار او را نمیفهمد.
خاطرات تلخ و شیرین زیادی را در خود جای داده و همچون دفتر خاطراتی پر از رازهای مگو و حرفهای اشکار است . . .
۸. خاطرات روزهای اول مدرسه
روز اول مدرسه همیشه یکی از خاصترین روزهای زندگیام بوده است. وقتی که به یاد میآورم، حس و حال آن روز هنوز در ذهنم زنده است. صبح روز اول، با دلشوره از خواب بیدار شدم. صدای زنگ ساعت به گوش میرسید و من با شوق و نگرانی لباسهای جدیدم را پوشیدم. مادر با لبخند بر لب، موهایم را با دقت شانه میکرد و از من میخواست که برای اولین روز مدرسه آماده شوم. وقتی به مدرسه رسیدم، دلم تند تند میزد. دوستان جدید و معلمها در انتظار ما بودند. بوی کتابهای تازه و تابلوهای رنگارنگ به مشامم میرسید. در حیاط مدرسه، بچهها با هم سرگرم بازی بودند و من در دل آرزو میکردم که به زودی به آنها ملحق شوم. با کمی خجالت، به سمت کلاسام رفتم و با همکلاسیها آشنا شدم. هر کدام از آنها داستانهای جالبی برای گفتن داشتند و من هم سعی میکردم تا خودم را در جمع آنها جا کنم. معلممان با مهربانی به ما خوش آمد گفت و ما را تشویق کرد که درباره خودمان صحبت کنیم. این لحظه برای من بسیار خاص بود؛ حس میکردم که یک فصل جدید از زندگیام آغاز شده است. در طول روز، بازیها، درسها و فعالیتهای گروهی باعث شد که کمکم استرسام به شادی و خنده تبدیل شود. به یاد دارم که در پایان روز، وقتی به خانه برگشتم، با شور و شوق برای خانوادهام از روز اول مدرسهام گفتم. احساس میکردم که با ورود به مدرسه، دنیای جدیدی را کشف کردهام و دوستیهای جدیدی را آغاز کردهام. این خاطرات نه تنها برای من یک آغاز بود، بلکه پایهگذار تجربیات و یادگیریهای بسیاری در زندگیام شد. هر بار که به آن روز فکر میکنم، لبخند بر لبهایم مینشیند و حس خوبی در دلم شکل میگیرد.
۹. انشا با موضوع دفتر خاطراتم
چند روزی بود که به دنبالش میگشتم، صندوقچه ی اسرار من ، کنزِ بی پایانِ من ، محرم اسرار من ، همان چیزی که در روز های سختی ام به لرزش کلماتم گوش میسپرد . چیزی که، هنگامی که جوهر خودکارم را از سر ناکامی ام محکم بر صفحات ظریفش میکشیدم ، حتی کلمه ای سخن نمیگفت.
پیدایش کردم… گفتم :« ای دفتر خاطرات کودکی و نوجوانی ام ! توی ای سنبل یادبودهای عشق باشکوه زندگانیم ! تو ای صفحه ی سیاه شده ، از سپیدی های روز های خوشم ، و از تاریکی های دوران غم و اندوه من ، تو چگونه میتوانی آن همه خاطرات را محفوظ نگاه داری؟
گفت :« اِی کسی که بر یادداشت های صفحاتم مینویسی ، اِی که دوستی ات همچون خورشیدی است که پیوسته افق حیات پاکدلان را روشن میسازد ! من صفحاتم را نرم و ظریف به وجود آوردم که اگر آتش خواست صفحات مرا بخواند ، من در آتش بسوزم و اگر آب خواست بخواند ، از درون پاره پاره شوم ، تا کنز اسرار من باز نشود ، این است سرّ راز داریِ من.»
گفتم چگونه آه های سرد کنج سینه ام تو را از پای در نمی آورد؟… گفت :« زیرا پروانه به من آموخت که اگر عشقِ خدمت به دل داری ،در شمع غم ها بسوز.»
گفتم :« در دلت چه ها نگاه داشته ای ؟
گفت عاشقی را در خود جای داده ام که دو چشمان معشوقش ، دادگاه! دو لبانش دادسرا ! و ابروهایش هیئت منصفه بوده اند که عاشق را به حبس ابد محکوم کرده اند.»
گفتم سخنم؟ گفت :« شنیدن دارد. گفتم تیغ زبان هایم؟ گفت :« در زیر خنجرت جان دادن لذت دارد.»
گفتم :« خاطراتم به مقصد نهایی خود رسیدند و من از هرگونه غم و اندوه خالی شده ام ، اما برای تو چه کنم که جبران شود ؟ گفت در هنگامه ی خوشحالی ، از شادی هایت برای من بگو ، تا ابد راز دار و غم خوار تو در شادی و غم خواهم بود.
۱۰. انشا درباره دریا
آرام ، بی هیاهو، ثابت و ایستا به تماشای دشمن ناآرام خود ایستاده بود.
موج بر سر موج می کوبید و قصد بلعیدن او را داشت، امّا ساحل به ناچار ایستاده بود و حرکتی نمی کرد..روز به روز دریا از قلمرو او می کاست. بی هیچ بحث و جدلی همه می دانستند ساحل و دریا به ظاهر دوست اما در باطن دشمن یکدیگرند.
دریا معتقد بود که بیکران و قدرتمند است و ساحل حقیر و کوچک است. دریا می گفت:از خنکای من دامن ساحل تر می شود ! ساحل می گفت : کشتی هایی که دلِ دریا را می شکافند در کنار من آرام می گیرند و به خواب می روند.
دریای بی رحم هر روز با امواج خود که همچون تیر هایی بودند که از تفنگ رها می شدند،به ساحل هجوم می آورد . اما ساحل بی سلاح و بی دفاع در پی صلح با دریا بود و غمی بزرگ به سبب نفرت بی دلیل دریا در دل داشت.
صدای فریاد دریا و رقاصی باد میان امواج او سوهان روح بود برای ساحلِ آرام. روزی ساحل در گوش خورشید نجوا کرد که میان ما قضاوت کن، خورشید به او گفت: فردا هنگام طلوع به حضور شما می آیم…
دل در دلِ بی قرار ساحل نبود و آن شب هم با دریای بی رحم به سر شد..
روز بعد در هنگام طلوع، وقتی که خورشید چشمان خود را گشود، خرامان خرامان در کنج آسمان خزید و ابر ها به احترام او خود را به کناری کشیدند، ندا زد : دریا!ساحل! سخنی با شما دارم، دریا اندکی عقب گرد کرد و آرام گرفت .گوش هر دو به خورشید بود.
خورشید زبان گشود و گفت: دریا جانم ، می دانستی اگر ساحل نبود مقصد کشتی هایت کجا بود؟ رقاصی امواجت به کجا ختم می شد؟ تماشاگران تو کجا پناه می گرفتند؟
ساحل جانم، اگر دریا نبود تو کویر برهوتی بیش نبودی!شما را خداوند از روز ازل دوست و همراه آفرید نه تو دریا را گل کردی و نه دریا تو را بلعید.
خط چینی میان شما فاصله است تا جلوه ای باشید از جمال خالق.
همچون حکایت من و ماه. نه من ادعای فرمانروایی بر آسمان را دارم و نه ماه! آسمان بانو دمی پذیرای من است و دمی پذیرای ماه.اگر من نباشم جهان سراسر ظلمات و سردی است و اگر ماه نباشد همه جا روشن و داغ است.
من دلتنگ ماه می شوم هرصبح که چشم باز میکنم او رخت بر بسته و رفته است اما تا ابد وجود او لالایی هر شب من است.
بدانید که جهان جمع تضاد ها است.
حال میان ساحل و دریا سکوت مطلق حاکم شد.به راستی حق با که بود؟