کتاب «زمان اشتباه، مکان اشتباه» نوشتهی جیلیان مکآلیستر (Gillian McAllister)، یکی از پرفروشترین و تحسینشدهترین رمانهای تریلر روانشناختی سال ۲۰۲۲ است که در ایران با ترجمهی آرش محمدحسینی توسط انتشارات کتابسرای تندیس منتشر شده.
اینتین – مادری شاهد است که پسر نوجوانش نیمهشب، جلوی خانهشان یک غریبه را با چاقو میکشد. لحظهای بعد، او به خواب میرود و وقتی بیدار میشود… روز قبل است! هر بار که میخوابد، یک روز بیشتر به عقب برمیگردد. او حالا باید در زمان سفر کند تا بفهمد چرا پسرش مرتکب قتل شده و چطور میتواند جلوی این فاجعه را بگیرد.
ویژگیهای برجستهی کتاب:
– ساختار روایت معکوس (backward narrative): داستان به جای جلو رفتن، هر فصل یک روز به عقب میرود. این ایدهی خلاقانه باعث شده خیلیها بگویند «نمیتوانستم کتاب را زمین بگذارم».
– ترکیب ژانرها: تریلر روانشناختی + سفر در زمان + درام خانوادگی + رازهای تاریک گذشته.
– شخصیتپردازی فوقالعاده قوی، بهخصوص رابطهی مادر و پسر که قلب داستان است.
– پایانبندی کاملاً غیرقابل پیشبینی و در عین حال منطقی (خیلی از خوانندهها گفتند «فکم افتاد!»).
جوایز و افتخارات:
– برندهی جایزهی بهترین تریلر سال ۲۰۲۳ Ian Fleming Steel Dagger
– یکی از کتابهای منتخب ریس باوثسپون (Reese Witherspoon Book Club)
– پرفروش شماره ۱ نیویورک تایمز و ساندی تایمز
– بیش از ۱ میلیون نسخه فروش در جهان تا سال ۲۰۲۵
نظر کلی خوانندههای ایرانی:
در گودریدز فارسی و کانالهای کتاب، تقریباً همه متفقالقول میگویند یکی از بهترین تریلرهای چند سال اخیر بوده. خیلیها آن را با «دختری در قطار» و «زن در پنجره» مقایسه میکنند، اما معتقدند ساختار زمانیاش خیلی هوشمندانهتر و رضایتبخشتر است.
اگر عاشق تریلرهای هوشمندانه، غیرکلیشهای و پراحساس هستید، این کتاب احتمالاً یکی از بهترین تجربههای کتابخوانیتان در سالهای اخیر خواهد بود.
جملاتی از این کتاب
فقط به چیزهای بدی که برایمان اتفاق میافتند توجه میکنیم، و اصلاً نمیدانیم گاهی چقدر خوششانسیم.
به این فکر میکند که چرا همیشه وانمود کرده چیز خاصی پیش نیامده تا بقیه را نگران نکند. چرا همیشه سعی کرده خوب باشد؟
اگر انسانهایی که در گذشته کنارت بودند دیگر آنجا نیستند، بهتر است آدمهای جدیدی سر راه خودت بگذاری.
اصلاً نمیداند چه خطری از بیخ گوشش گذشته. انگار فقط به چیزهای بدی که برایمان اتفاق میافتند توجه میکنیم، و اصلاً نمیدانیم گاهی چقدر خوششانسیم.
اینکه زندگیات را برعکس تجربه کنی خیلی وحشتناک است. چیزهایی میبینی که دفعهٔ قبل اصلاً ندیده بودی. چیزهایی که اصلاً متوجه اهمیت فاجعهبارشان نبودی و نمیدانستی چه اتفاقاتی دارند در زندگیات میافتند
اگر انسانهایی که در گذشته کنارت بودند دیگر آنجا نیستند، بهتر است آدمهای جدیدی سر راه خودت بگذاری.
مرگ باعث میشود دلخوریهایی که از اعضای خانواده داریم فراموش شوند. آن زمانها، اینجور حرفهای پدرش باعث رنجش جنیفر میشدند، اما امروز اینطور نیست. حالا فقط از اینکه اینجاست و هنوز مرگ جدایشان نکرده، خوشحال است
همهٔ بچهها نافرمانی میکنند، فقط نوع نافرمانی بچههای باهوش فرق میکند.
آن روزها فکر میکرد مادر بودن حوصلهسربر است و هیچ هیجانی برایش ندارد، چون ساعتها مجبور میشد کارهای تکراری و تمامنشدنی را پشتسرهم انجام دهد. اما حالا میفهمد که در واقع اصلاً اینطور نبود. مثل این است که بگویی نفس کشیدن حوصلهسربر است و فایدهای برای کسی ندارد.
اشکهای بیپروای کسی که میداند فردا دیگر آنجا نیست. درست مثل نصیحتهای کسی که نفسهای آخرش را میکشد. آخرین تماس تلفنی از یک هواپیمای ربودهشده.
جنیفر نمیتوانست چیزی برایش تعریف کند، چون از اینکه پدرش او را قضاوت کند میترسید، اما به هر حال دلتنگ او است. این همان دلتنگیای است که همهٔ بچهها برای دست هدایتگر پدر و مادرشان حس میکنند. اینکه بتوانی برای مدتی هر چند کوتاه مشکلاتت را به دست آنها بسپاری.
«اگه میتونستی توی زمان سفر کنی، چیکار میکردی؟ به گذشته برمیگشتی یا میرفتی به آینده؟» تاد با تعجب به او نگاه میکند. «چطور؟» اما طبق معمول قبل از اینکه جنیفر بتواند جوابی بدهد، تاد حرف میزند. «برمیگشتم به گذشته.» نفسش در هوای سرد شبانه حلقههایی مثل دود سیگار درست میکند. «چرا؟» «برای اینکه بتونم یه چیزهایی رو به خودم توی گذشته بگم.» لبخند میزند.
اگر انسانهایی که در گذشته کنارت بودند دیگر آنجا نیستند، بهتر است آدمهای جدیدی سر راه خودت بگذاری.
کاش میتوانست به بخشی از این ساختمان تبدیل شود، یکی از تزییناتش. دیگر نمیخواهد یک انسان واقعی و دردمند باشد.
بزرگ کردن راحتترین بچهها هم در هر صورت کار سختی است.
بعضیها میخندند تا خجالتشان را پنهان کنند و بعضیها هم میخندند تا مجبور نباشند بگویند معذب شدهام و احساس حقارت میکنم.
پدرش شانه بالا میاندازد و میگوید: «بچهدار شدن خیلی سخته، ولی هیچ کسی این رو به آدم نمیگه.»
خیلی خسته است. واقعاً عمیقاً خسته است. کاش میشد همین جا بماند و همه چیز همین جا تمام شود. کاش میتوانست به بخشی از این ساختمان تبدیل شود، یکی از تزییناتش. دیگر نمیخواهد یک انسان واقعی و دردمند باشد.
حالا که به عقب برگشته، ناگهان میفهمد که این سختگیری پدرش باعث شده در برابر او اعتمادبهنفس کافی نداشته باشد و نتواند درست رفتار کند. همین موضوع در بزرگسالی باعث شده دوستهایی نامعمول و کمی انسانگریز مثل راکش و پولین انتخاب کند، و با کسی مثل کِلی ازدواج کند، چون به او اجازه میدهد خود واقعیاش باشد.
اینکه زندگیات را برعکس تجربه کنی خیلی وحشتناک است. چیزهایی میبینی که دفعهٔ قبل اصلاً ندیده بودی. چیزهایی که اصلاً متوجه اهمیت فاجعهبارشان نبودی و نمیدانستی چه اتفاقاتی دارند در زندگیات میافتند.
بهسمت کِلی برمیگردد، و هرگز نگاه همسر همیشهجدیاش را در آن لحظه فراموش نمیکند. به چشمهای آبی تیرهٔ او خیره میشود. دنیا یک ثانیه از حرکت میایستد، و در سکوت و سکون آن لحظه، جنیفر فکر میکند: وقتی دلت بشکند، اینشکلی میشوی.
جنیفر از اینکه امشب ساعتها را عقب میکشند خوشحال است. یک ساعت اضافه، وقت بیشتری برای این دارد که وانمود کند منتظر برگشتن پسرش به خانه نیست.
اضافه میکند: «چی بخوریم؟» پدرش شانه بالا میاندازد. خوشحال است. «هر چی بخوریم خوبه. انگار وقتی یکی دیگه هم هست که باهاش غذا بخوری، در هر صورت یه وعدهٔ خوب و جدی میشه، نه؟ حتی اگه مثلاً لوبیا با نون بخوریم.» جنیفر دقیقاً درک میکند.
«گاهی وقتها احساساتی که تجربه میکنیم باعث میشن نتونیم یه چیزهایی رو طوری درک کنیم که واقعاً هستن، نه؟» دستی به ریشهای صورتش میکشد. «اگه میتونستم برم عقب… خیلی چیزها توی زندگیم هستن که حالا که اهمیتشون رو فهمیدم، دوست دارم دوباره برم اونجا و این بار با دقت و توجه بیشتری تجربهشون کنم…»
از اینکه پدرش او را قضاوت کند میترسید، اما به هر حال دلتنگ او است. این همان دلتنگیای است که همهٔ بچهها برای دست هدایتگر پدر و مادرشان حس میکنند. اینکه بتوانی برای مدتی هر چند کوتاه مشکلاتت را به دست آنها بسپاری.
جالب است که به پول داشتن عادت میکنی، و وقتی همه چیز راحت میشود، بهکل یادت میرود که روزگاری مجبور بودی روی تشکهای افتضاح بخوابی و حتی برای سفارش دادن غذا از بیرون، پول پسانداز کنی.
در هر صورت جنیفر نمیتوانست چیزی برایش تعریف کند، چون از اینکه پدرش او را قضاوت کند میترسید، اما به هر حال دلتنگ او است. این همان دلتنگیای است که همهٔ بچهها برای دست هدایتگر پدر و مادرشان حس میکنند. اینکه بتوانی برای مدتی هر چند کوتاه مشکلاتت را به دست آنها بسپاری.
«مثلاً یه چیزی هست به اسم پارادوکس واپسنگری. همه فکر میکنن دقیقاً میدونن چه اتفاقی قراره بیفته. مثلاً میگن وای مطمئن بودم اینجوری میشه! ولی در واقع این حرف رو همیشه میزنن و نتیجه هم اصلاً مهم نیست. مغز ما اونقدر موقع پیشبینی اتفاقهای مختلف قوی عمل میکنه که همیشه میتونیم ادعا کنیم میدونستیم چه اتفاقی قراره بیفته.»
در تمام سالهایی که به کار حرفهای مشغول بوده، سعی کرده به فقدان وجود چیزها، درست بهاندازهٔ وجودشان، توجه کند. شواهد و مدارک خیلی اوقات درست از همان چیزهایی به دست میآیند که مردم حاضر به گفتنشان نیستند. همان چیزهایی که از حرفهایشان پاک میکنند.
بدن مجسمه زیر دست جنیفر، یخزده و بیروح است و لبهایش حرفی برای او ندارند. کنار هم به بقیهٔ مجسمهها نگاه میکنند. در مکانهای متفاوت و زمانهای متفاوت قرار گرفتهاند، هر دو تنها هستند و جواب سؤالهایشان را از دریا میخواهند.
«اگه مجبور بشم اون بشقابها رو هم بهش بدم، یعنی دیگه آخرین چیزی رو هم که دوست داشتم از دست دادهام.»
اصلاً چهچیزی باعث میشود کسی دست به جنایت بزند؟ خب، شاید مشکل نوع مادری کردن او بوده باشد. مگر نمیگویند ریشهٔ همهٔ رفتارهای ما از زمانی شروع میشوند که در آغوش مادرانمان هستیم؟
آرزو میکرد که همه چیز اینقدر برایش اهمیت نداشت. غریبههایی که طلاق میگیرند، همسایهها، کدوحلواییهای لعنتی… اما برایش مهماند.
پس بهم بگو ده سال دیگه دوست داری کجا باشی.» جنیفر به کِلی نگاه میکند. محو تماشای او شده. با خودش فکر میکند: با تو. میخوام با تو باشم. همون آدمی که قبلاً بودی.
مرگ باعث میشود دلخوریهایی که از اعضای خانواده داریم فراموش شوند. آن زمانها، اینجور حرفهای پدرش باعث رنجش جنیفر میشدند، اما امروز اینطور نیست.
هوای اوایل پاییز حسوحال کمی ترسناکی دارد. پر از تار عنکبوتهای نمناک. حس اینکه چیزی رو به اتمام است، اما هنوز برای تمام شدنش آماده نیستی.
همیشه دلش میخواسته دوباره خانوادهای داشته باشد و از بقایای زندگی فروریختهٔ خودش، چیز جدیدی بسازد. اگر انسانهایی که در گذشته کنارت بودند دیگر آنجا نیستند، بهتر است آدمهای جدیدی سر راه خودت بگذاری.
به خودش قول میدهد که از این به بعد هیچ اهمیتی به اینکه بقیه دربارهاش چه فکری میکنند ندهد: جامعه، صاحبکارها، هیچ کس. به هیچ کس اجازه نمیدهد به او نزدیک شود.
کاش میشد همین جا بماند و همه چیز همین جا تمام شود. کاش میتوانست به بخشی از این ساختمان تبدیل شود، یکی از تزییناتش.
«عیبی نداره. هیچ عیبی نداره که ناراحت باشی.»
هیچ کس نمیداند که شخصیت آدمها واقعاً چطور ساخته میشود. اینکه دقیقاً چهچیزی باعث میشود تلخ، شاد، محافظهکار یا آزاد و بیخیال باشیم چندان مهم نیست. چیزی که هستیم اهمیت دارد.
بعد دره دیده میشود. دو تپه که وسط یک علامت ضربدر به هم میرسند. روی تپهها، لایهٔ نازکی از شبنم یخزده نشسته، مثل پودر قند. هوا بوی فوقالعادهای دارد. دود زغال، درختهای کاج و برگ نعنا… انگار که هوا را شستهاند.
تاد بستهٔ دوناتها را باز میکند. «یه دونات درسته میخوای یا فقط یه گاز میخوری؟» بهدلایل نامعلومی، جنیفر این لحظه را خیلی خیلی خوب به خاطر میآورد. گفته بود دونات نمیخورد، چون رژیم داشت. اما شلوار جینش که فقط سایز چهل است. در سال ۲۰۲۲ خیلی چاقتر است… «یه گاز لطفاً.» وسط راهروِ پرجمعیت انایسی میایستد. پسرش دونات شکری را بهسمتش میگیرد. مردم با بداخلاقی از کنارشان رد میشوند، چون راه را بند آوردهاند، اما مهم نیست. به دوناتی که پسرش در دست گرفته گاز میزند، مثل یک حیوان وحشی. تاد میخندد. ابروهایش را بالا میبرد و صورتش از خنده میدرخشد. تصویر صورت خندانش در ذهن جنیفر تا ابد نقش میبندد.
به پولین میگوید: «نگران نباش. بهت خبر میدم. احتمالاً… چیز خاصی نیست.» به این فکر میکند که چرا همیشه وانمود کرده چیز خاصی پیش نیامده تا بقیه را نگران نکند. چرا همیشه سعی کرده خوب باشد؟
منبع: روزانه



