با معرفی و خلاصه کتاب «داستان انتقام» تو این مطلب همراهمون باشید.
اینتین – بدترین خاطرهتان از مدرسه چیست؟ کتاب داستان انتقام از دلِ همان لحظههای تلخ شروع میشود؛ وقتی دو نوجوان، زیر مشتِ تحقیرهای معلمی که هر روز روحشان را خرد میکرد، تصمیم میگیرند ورق را برگردانند و انتقام بگیرند. سیامک گلشیری با قلمی روان و روایت نزدیک به ذهن نوجوان، خشم و دلتنگی پسرها را تصویر میکند و نشان میدهد که گاهی انتقام، راه رهایی نیست و برعکس دروازهی ورود به جهنمی ابدیست.
دربارهی کتاب داستان انتقام
همهی ما لحظههایی را به خاطر داریم که احساس کردیم هیچکس حرفمان را نمیفهمد؛ روزهایی که میان ترس، خشم و درماندگی تنها ماندیم و فقط دلمان میخواست کسی ایستادگی کند، پشتمان را بگیرد و کمی هم شده شجاعت به خرج بدهد، حتی اگر آن «کسی» که پشتمان ایستاده، خودمان باشیم. نوجوانی دقیقا همین دوران مبهم است؛ نقطهای میان ضعف و قدرت، سکوت و فریاد، ترسیدن و تصمیم گرفتن. گاهی یک تحقیر کوچک، یک نگاه تحمیلی یا یک جمله ناحق میتواند به مرور تبدیل شود به زخمی که در سکوت میسوزد و ذرهذره عمیقتر میشود.
کتاب داستان انتقام اثر سیامک گلشیری دقیقا از دلِ همین لحظات برآمده است؛ از حسهای مشترکی که هرکداممان یکبار در زندگی تجربهاش کردهایم، و میدانیم چطور میتواند آدم را به لبهی تصمیماتی برساند که شاید هرگز آمادهاش نباشیم.
داستان از زبان پوریا روایت میشود؛ پسری که شاید دل و جرئت کمتری نسبت به دوستانش داشته باشد، اما خشم درونش آماده فوران است. او و هومن بعد از مدتها تحمل سرکوفتها و تحقیرهای مداوم، فرصت مییابند تا معلم خود، آقای ریاحی، را در موقعیتی مناسب پیدا کنند و نقشه انتقامشان را عملی کنند. دوستان دیگری هم در این بین وارد ماجرا میشوند، اما هرکدام گذشته و انگیزههای متفاوتی دارند و همین باعث میشود که داستان پیچیدهتر و نفسگیرتر پیش رود.
جایی که خشم تصمیم میگیرد
سیامک گلشیری در این رمان، تجربههای واقعی زندگی نوجوانان را با دقت و ظرافت به تصویر میکشد. داستان این کتاب، نوعی بررسی روانی و اخلاقی حول محور خشم و انتقام را شکل میدهد. وقتی پوریا و هومن دست به عملی میزنند که خود میدانند اشتباه است، نویسنده مخاطب را وادار میکند تا با آنها همراه شود و بپرسد آیا انتقام، ارزش آنچه که از دست رفته را بازمیگرداند؟ لحظههایی که پسرها موفق میشوند آقای ریاحی را در موقعیت آسیبپذیر ببینند، به جای احساس لذت، تعارض و تردید در دلشان رخنه میکند و خواننده را نیز همراه با خود به چالشی اخلاقی میکشانند.
نثر ساده و روان گلشیری، ریتم تند داستان و دیالوگهای کوتاه و تأثیرگذار، به مخاطب حس نزدیک بودن به شخصیتها را میدهد. فضاسازی شهری و امروزی داستان، با جزئیاتی که از محیط مدرسه، کوچهها و ماشین سوارشدن پسرها ارائه میشود، داستان را واقعی و ملموس میکند و به خوانندهی نوجوان اجازه میدهد خودش را به راحتی در دل ماجرا تصور کند.
رمان، پرسشهای عمیقی دربارهی مسئولیت، اخلاق و پیامد تصمیمات میپرسد. خشم و انتقام دو ابزار قدرتمند هستند که اگر کنترل نشوند، میتوانند به تجربهای ویرانگر بدل شوند. اما سیامک گلشیری با ظرافتی تحسینبرانگیز نشان میدهد که در مواجهه با ناکامی و تحقیر، خودشناسی و انتخاب مسیر درست، میتواند حتی سختترین احساسات را نیز به درسی ارزشمند تبدیل کند.
داستان انتقام روایت دوستیها، تنشها، هیجانات، اشتباهها و کشمکشهای درونی نوجوانان است. پوریا و هومن، هر دو، با انتخابهایشان با خود و دیگران روبهرو میشوند و ما میبینیم که انتقام، فراتر از رضایت لحظهای، میتواند موقعیتی برای شناخت بهتر خود و دیگران باشد. خواننده پس از بستن کتاب، همچنان با سوالهای اخلاقی و عاطفی شخصیتها درگیر میماند و لحظاتی طولانی به فکر فرو میرود. این کتاب از انتشارات هوپا به چاپ رسیده و در اختیار علاقهمندان قرار گرفته است.
کتاب داستان انتقام برای شما مناسب است اگر
در ردهی سنی ۱۴ تا ۱۷ سال قرار دارید.
دوست دارید با دنیای درونی نوجوانان و چالشهای احساسیشان همراه شوید.
علاقهمند به داستانهایی با ریتم سریع و پرتنش و هیجانانگیز هستید.
میخواهید درباره خشم، انتقام و پیامدهای اخلاقی تصمیمات فکر کنید.
دنبال روایتهای واقعگرایانه از محیط مدرسه و تجربههای نوجوانی هستید.
میخواهید از زاویهای متفاوت با موضوع انتقام و مسئولیت روبهرو شوید.
در بخشی از کتاب داستان انتقام میخوانیم
از آنجا درست پیدا نبود. هر چهار نفرمان سرهایمان را برده بودیم جلو و داشتیم سعی میکردیم چیزی را که گفته بود، ببینیم، خانهای با نردهی سفید. فکر میکنم رسیده بودیم وسط کوچه که شاهین دوباره کشید کنار و نزدیک پیادهرو زد روی ترمز. زن و مرد مقابل خانه ایستادند. ریاحی همانطور که داشت با کلید، درِ نردهای را باز میکرد، برگشت و به کوچه نگاه کرد، شاید به ماشینی که ما توی آن نشسته بودیم. با خودم گفتم نکند همان لحظه که مرا کنار خیابان دیده بود، از همهچیز خبردار شده بود و حالا هم میدانست که چهار نفر توی این شورلت قدیمی در کمینش هستند. شاید باید قضیه را به هومن و شاهین هم میگفتم. میگفتم ممکن است وقتی رفت توی خانه، با پلیس تماس بگیرد و بگوید ما دنبالش هستیم. رو کردم به کسرا. طوری نگاهم کرد، انگار فکرم را خوانده. توی چشمهای ریزش میخواندم که از من میخواست حماقت نکنم و لب از لب باز نکنم. برگشتم طرف خانه. همانطور که به نردههای سفید خیره شده بودم، چیزی به ذهنم رسید، چیزی که تا حدودی خیالم را راحت کرد. فکر کردم اگر میدانست دنبالش هستیم، حتماً همانوقت که مرا دیده بود، ماشین میگرفت و یکراست میرفت خانهاش، نه آنکه در آن خیابان کمابیش خلوت، پیاده راه خانه را در پیش بگیرد و بعد توی آن کوچهی نیمهتاریک اینطور آهسته همراه زنش قدم بردارند. این فکر خیالم را راحت کرد. به خودم اطمینان دادم که متوجه هیچچیز نشده.
چند ثانیه بعد شاهین راه افتاد. همانطور داشتیم از نزدیک پیادهرو حرکت میکردیم. چند متری خانه که زد روی ترمز، چراغ یکی از پنجرههای طبقهی دوم روشن شد. شاهین گفت: «عجب خونهای داره، لاکردار!»
منبع | کتابراه





