کتاب

معرفی و خلاصه کتاب « دختر هزار ساله »

با معرفی و خلاصه کتاب « دختر هزار ساله » تو این مطلب همراهمون باشید.

اینتین – با معرفی کتاب « دختر هزار ساله » در ادامه با ما همراه باشید.

کتاب دختر هزار ساله نوشته‌ی الناز دادخواه داستان زندگی دختری به نام ربکا را روایت می‌کند که به طرز رقت‌انگیزی در خانواده‌ای فقیر و روستایی زندگی می‌کند، اما شانس به او رو می‌کند و فرصتی هزارساله به دست می‌آورد تا در این جهان زندگی کند و دستاوردهای مثبتی از خود به جا بگذارد.

درباره‌ی کتاب دختر هزارساله
کتاب دختر هزارساله داستانی خیالی و معنادار است که توسط الناز دادخواه نوشته شده است. این داستان روایت زندگی دختری به نام ربکاست که در روستایی در بریتانیا، در خانواده‌ای فقیر زندگی می‌کند و در چشم اعضای خانواده، موجودی بی‌مصرف و اضافی است.

ربکا آخرین دختر خانواده است که در یک زمستان به دنیا آمده؛ زمانی که هیچ‌کس او را نمی‌خواسته. به همین سبب، او در خانواده جایگاهی ندارد. همه به او زور می‌گویند و به چشم نان‌خور اضافی به او نگاه می‌کنند. با اینکه بیش از همه‌ی اعضای خانواده کار می‌کند، هیچ‌کس قدرش را نمی‌داند و تصور خانواده از او، دختری دست‌وپاچلفتی و بی‌مصرف است. برادرش، جان و عروسشان، هانا تنها افرادی هستند که در این خانواده‌ی فقیر و بیچاره حامی ربکا هستند و در حد ممکن، او را حمایت می‌کنند.

ربکا در روز تولد هجده‌سالگی‌اش، در مزرعه، از درخت پایین می‌افتد و آسیب می‌بیند. در شرایطی که خانواده‌ی او در صدد آن هستند که خراج سالانه را آماده کنند، تا داروغه نتواند پدرشان را به زندان سلطنتی ببرد، آسیب دیدن ربکا موجب عقب افتادن کارها می‌شود. علاوه بر آن، زایمان نابه‌هنگام هانا نیز، موضوع را پیچیده‌تر می‌کند. اما انگار شانس به ربکا روی آورده است. مادر او را به چشمه می‌فرستد، تا برای زایمان هانا آب بیاورد. او به خاطر باران شدید و تاریکی جنگل راه را گم می‌کند و از انجام مسئولیتش منصرف می‌شود، اما ناگهان به یک چشمه می‌رسد. چشمه‌ای که آبش بسیار زلال‌تر و شیرین‌تر از چشمه‌ی همیشگی است. چشمه‌ای که در میان آن، هدهدی نشسته و به ربکا زل زده است. ربکا در همین لحظات از خستگی بیهوش می‌شود، اما با صدای هدهد که نگهبان چشمه‌ی آب حیات است، از خواب برمی‌خیزد و درمی‌یابد که از آب حیات نوشیده و به عمری هزارساله، بدون بیماری و آسیب، دست یافته است.

وقتی او به خانه برمی‌گردد، نوزاد به دنیا آمده، اما هانا مرده. خانواده تصمیم می‌گیرند نوزادِ جان را به یتیم‌خانه بسپرند و ربکا را به جای خراج سالانه، به همسری داروغه درآورند. اینجاست که مسئولیت اصلی دختر هزارساله برای بهتر کردن زندگی خود و اطرافیانش، آغاز می‌شود.

داستان کتاب دختر هزارساله، با زمینه‌ای تاریخی و تاحدودی فراواقعی، دنیایی را برای مخاطب ترسیم می‌کند که از طرفی بسیار جذاب است و از طرفی دردآور و غم‌انگیز. نویسنده در این داستان، برخاستن در برابر اجبارهای زندگی و تلاش برای ساختن زندگی‌ای بهتر را هدف قرار داده است.

لحن داستان بسیار ساده و نزدیک به زبان محاوره است. الناز دادخواه در داستان از توصیفات بسیار جزئی بهره می‌برد تا فضای خیالی را برای مخاطب ملموس‌تر کند. همچنین ساختار روایی داستان، ساختاری جالب توجه است. نویسنده قرار است قصه‌ی هزار سال را در این کتاب بیان کند. روایت او متناوب و غیرخطی است. او داستان را به فصل‌هایی تقسیم کرده که در بیان وقایع گذشته و آینده در نوسان‌اند. نویسنده در این فرم روایی، ماجرای ربکا را از سال ۱۰۲۱ تا ۲۰۲۱ روایت می‌کند.

کتاب دختر هزارساله نوشته‌ی الناز دادخواه در نشر موج به چاپ رسیده است.

دختر هزار ساله

کتاب دختر هزارساله برای چه کسانی مناسب است؟
داستان حاضر برای کسانی که به رمان‌هایی با زمینه‌ی تاریخی و داستان‌های متعلق به سبک رئالیسم جادویی علاقه دارند، مناسب است. هم‌چنین کسانی که داستان‌های حاوی مضمون فقر و رنج‌های خانواده‌های فقیر را می‌پسندند، می‌توانند با این داستان ارتباط بگیرند.

در بخشی از کتاب دختر هزار ساله می‌خوانیم
درِ بطری رو باز کردم و چند جرعه‌ای نوشیدم، خنکای آب، از داغی درونم کم کرد. انگار بدنم هرچه به پایان این مهلت نزدیک می‌شد بیشتر از قبل از ریتم طبیعی خودش خارج می‌شد.

خم شدم و کتابم رو از روی زمین برداشتم، سال‌ها گذشته بود! چیزی نزدیک به هزار سال گذشته بود و باز هم من با به یادآوردن مرگ دین جوری به درد و رنج می‌افتادم که انگار همه این اتفاقات متعلق به دیروز بود. ذهنم نافرمان شده بود، قرار بود این خاطرات در عمیق‌ترین قسمت وجودم دفن بشن، اما انگار سرنوشت این بود که روزبه‌روز به یاد بیارم. شاید قبل از مرگ باید یک‌بار دیگه با غم همه اون‌چه درطی این سال‌ها چشیده بودم کنار می‌اومدم. کاش علاوه‌بر عمر طولانی این موهبت نصیبم می‌شد که یه‌سری از خاطرات رو از ذهنم حذف کنم؛ کاش یه‌سری اتفاقات رو تا ابد فراموش می‌کردم!

با صدای زنانه‌ای که در بلندگو رسیدن به ایستگاه روشفورت رو اعلام کرد، مثل خیلی از مسافران دیگه از جا بلند شدم و ساکم رو دستم گرفتم. صف کوتاهی تشکیل شده بود و هرکسی آهسته به صف می‌پیوست تا از راهروی باریک برای پیاده شدن در ایستگاه عبور کنه.

به صف پیوستم، کسی از پشت بهم تنه زد و سعی کرد صف رو بهم بزنه و جلوتر بره. چند مرد جلوی صف شروع به دشنام دادن کرده بودن. آهی کشیدم و به این فکر کردم چرا کسی باید عمر کوتاهش رو با عصبانی‌شدن سر چنین اتفاقات ساده‌ای هدر بده.

دستی از پشت دور بندهای ساکم حلقه شد. با تصور این‌که کسی قصد دزدی داره به عقب برگشتم، اما با دیدن چهره کاپیتان دنیل نفسی که برای جیغ‌زدن رفته بود رو با بازدمی عمیق بیرون دادم. «کاپیتان! شما رو ندیده بودم، فکر کردم از حضور در روشفورت پشیمون شدین. غافلگیرم کردین!»

منبع | کتابراه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا