با معرفی و خلاصه کتاب « مردی از دیار طبس » تو این مطلب همراهمون باشید.
اینتین – با معرفی کتاب « مردی از دیار طبس » در ادامه با ما همراه باشید.
کتاب مردی از دیار طبس روایت کوتاهی است از زندگی مردی از شهر طبس که با روحی آزاد و همزیستی با طبیعت، در گوشهای از این دیار زندگی میکرد. ندا میرزائی الوری در این داستان با زبانی شاعرانه و لطیف، آشتی انسان با زادگاهش، تنهایی، مقاومت در برابر روزگار و شرایط اجتماعی و فرهنگی طبس را تصویر کرده است. این اثر، برای مخاطب نوجوان در نظر گرفته شده و بهجای تمرکز بر ابعاد صرفاً تاریخی، بیشتر بر فضای درونی، احساس و نمادها دست میگذارد.
دربارهی کتاب مردی از دیار طبس
سید علی آقا میرزا سجادی مردی از شهرستان طبس بود که مردم او را دیوانه میدانستند. او به مدت ۴۰ سال تنها در ارگ مخروبهی شهر طبس زندگی کرد و ۲۴ سال پس از زلزلهی طبس، زمانی که کارشناسان میراث فرهنگی برای بازسازی ارگ آمده بودند، پیکرش را از زیر آوار پیدا کردند. سید علی آقا میرزا که در جوانی عاشق دختری به نام مریم شده بود، پس از آنکه خانوادهاش با ازدواج او با مریم مخالفت میکنند، به جنون میرسد. او زندگی شهری را رها میکند و در گوشهای از ارگ طبس به زندگی ادامه میدهد. زندگی او نماد کنارهگیری، صبوری و زیستن به سبک دیگری در این دیار بوده است. ندا میرزائی الوری در کتاب مردی از دیار طبس داستان زندگی این مرد را با روایتی شاعرانه و نه تاریخی، برای نوجوانان بازگو کرده است.
ندا میرزائی الوری در کتاب مردی از دیار طبس گزارشی مستند از زندگی سید علی آقا میرزا ارائه نمیکند. بلکه بیشتر قصد دارد با تصویرسازی خلاق، مفاهیمی را مانند حس تعلق به مکان، معنا در تنهایی، ارزشهای اخلاقی و شکل متفاوتی از زیستن به خوانندهی نوجوان عرضه کند. انتشارات فروغ سیمرغ با انتشار این کتاب یاد سید علی آقا را زنده نگه داشته است. ضمناً بر اساس زندگی این مرد، فیلمی به نام «پ مثل پلیکان» به کارگردانی پرویز کیمیاوی و با بازی سید علی آقا میرزا ساخته شده که دیدن آن به همراه خواندن این کتاب لذتبخش خواهند بود.
کتاب مردی از دیار طبس برای شما مناسب است اگر
نوجوانی هستید که به داستانهایی برگرفته از زندگیهای واقعی همراه با فضاهای بومی علاقه دارید.
دوست دارید روایتی شاعرانه از زندگی سید علی آقا میرزا بخوانید.
از خواندن روایتهایی لذت میبرید که در آنها بیشتر از خط سیر تاریخی، احساس، مکان و معنا دیده میشوند.
در بخشی از کتاب مردی از دیار طبس میخوانیم
سالها گذشته بود.
باد، دیوارهای ارگ را نوازش میداد و غبارِ خاطره، روی سنگها نشسته بود.
کلاغ، همان کلاغ قدیمی، دوباره برگشته بود-به جایی که روزگاری خانهاش بود.
روی یکی از طاقهای نیمهریخته نشست، بالهایش را جمع کرد، و چشم دوخت به افق خاکخوردهی طبس.
او زمانی در همین ارگ زندگی میکرد.
در لابهلای آجرهای گرم، در سایهی ستونهای شکسته،
در پروازهای بیصدا میان برج و بارو،
او نه فقط پرندهای در آسمان، که چشمِ خاموشِ شهر بود.
شاهد روزهای بسیاری بود-تلخ و شیرین، پر از آمد و رفت آدمها.
صدای خندهی کودکان، دعوای پیرمردها، زمزمهی عاشقانهی دختران جوان،
همه را شنیده بود.
اما هیچچیز، هیچکس، مثل آن دو نفر ذهنش را درگیر نکرده بود:
سید آقا علی میرزا و مریم.
از همان روزی که برای نخستینبار آنها را دید،
چیزی در دلش تکان خورد-شاید حسرت، شاید کنجکاوی، شاید چیزی شبیه عشق.
دیگر دلش با ارگ نبود.
هر صبح، پر میکشید میان کوچههای شهر،
مینشست روی دیوارهای گلی، پشت پنجرهها، بالای درختها…
و با چشمانی تیز و قلبی بیقرار، نظارهگر قصهای شد که آرامآرام در دل طبس شکل میگرفت.
او دید که چطور نگاهها به هم گره خوردند،
چطور لبخندها آه شدند،
چطور فاصلهها کوتاه و بعد، بلند شدند.
ارگ، تنها مانده بود.
منبع | کتابراه





