با معرفی و خلاصه کتاب «یک ثانیه تا مرگ» تو این مطلب همراهمون باشید.
اینتین – بچهها، امروز میخوام یه کتاب باحال بهتون معرفی کنم که مطمئنم کلی ازش خوشتون میاد: “یک ثانیه تا مرگ”. این کتاب یه داستان هیجانانگیز و ترسناک، مخصوص شما نوجوونا! نکته باحالش اینه که نویسندهاش، دینا خندان، خودش یه نوجوونه. پس مطمئن باشین که حرف دل شما رو میفهمه و یه داستان نوشته که باهاش حسابی ارتباط برقرار میکنین. این اولین کتاب دینا خانمه و خیلی خوب از پسش براومده.
درباره کتاب “یک ثانیه تا مرگ” چی بگیم؟
ژانر وحشت همیشه بین نوجوونا طرفدارای زیادی داره و این کتاب هم دقیقا همینه. وقتی میخونینش، حس میکنین خودتون تو دل ماجرا هستین و با شخصیتهای عجیب و غریب داستان ارتباط میگیرین. جالبیش اینه که کل کتاب، هم از نظر داستانی و هم ادبی، توسط حمیدرضا رضوانی اول که خودش کلی کتاب نوشته، ویرایش شده.
دینا توی مقدمه کتاب نوشته که چطوری ایده این داستان به ذهنش رسیده: “هشت سالم بیشتر نبود که با دوستم اولین و آخرین فیلم ترسناکی که تو عمرم دیدم رو تماشا کردم و اون فیلم حسابی تو ذهنم موندگار شد. بزرگتر شدم و تو مدرسه انشاهای خوبی مینوشتم و خانم کارگر، معلمم، بهم گفت که تو نویسندگی استعداد دارم. اطرافیانم هم تشویقم کردن و یه روز تصمیم گرفتم از این استعداد خدادادیم استفاده کنم و یه کتاب چاپ کنم. اون فیلم ترسناک دوباره اومد تو ذهنم و خواستم یه داستان ترسناک بنویسم. شروع کردم به نوشتن، داستانی از یه دختر کوچولو که بیاختیار وارد یه دنیای پر از ترس و وحشت میشه و بعد با قدرتی که داره خودشو نجات میده و یه زندگی جدید پر از آرامش و عشق رو شروع میکنه.”
این کتاب به درد کی میخوره؟
اگه عاشق داستانهای تخیلی و فانتزی هستین، مخصوصاً اگه دوست دارین کمی هم بترسین و هیجانزده بشین، این کتاب حسابی بهتون پیشنهاد میشه!
یه تیکه از کتاب رو بخونیم؟
“توی یه شب تاریک و کثیف که صدای گریه بچههای گرسنه و بیسرپرست همه جا رو پر کرده بود، یه پدر و مادر به خاطر فقر، بچهی یه روزهشون رو سر راه گذاشتن. شاید اون بچه هزارمین کودکی بود که اون سال پدر و مادرش رو از دست داده بود. وقتی بچه بینوا رو جلوی یه خونه رها کردن و کمی دور شدن، یه سایه با سرعت تمام اونها رو بلعید. بزرگ کردن اون بچه رو یه زن مهربون که خودش بچه نداشت به عهده گرفت و اسم اون دختر خوشگل رو “ناجی” گذاشت، یعنی “نجات دهنده”. اون نوزاد که شبیه یه عروسک کوچیک بود، موهای طلایی، چشمای سبز و پوست سفیدی داشت. روزها و ماهها و سالها گذشت تا اینکه دخترک ده ساله شد. اون موقع نامادری مهربون ناجی، “جولیا”، که با تمام وجود عاشقش بود، یه روز طبق وصیت شوهرش “جورج”، حقیقت رو بهش گفت و دخترک تازه فهمید که خونی از جولیا تو بدنش نیست و همچنین حقیقت تلخی که “جورج” هیچوقت پدرش نبوده. جورج تو تمام عمر ناجی رو یه بار اضافی میدونست که برای زنده موندن به اون و همسرش وابسته است و هرگز اون رو به عنوان دختر خودش قبول نکرد و در حالی که دخترک فقط پنج سال داشت، به عنوان سرباز تو یه جنگ نابرابر بین کشور خودش و کشور همسایه توسط فرماندهی سپاه دشمن از دنیا رفت. اون روز، ناجی غمگین با صورتی پر از اشک به سمت مخفیگاه همیشگیش تو گلزار دوید و بین گلهای رز جوون نشست، نسیم ملایمی میوزید و صورت عروسک کوچیک رو نوازش میداد، دخترک زانوی غم بغل کرده بود و بیصدا اشک میریخت. ولی اون روز انگار گلزار با روزهای دیگه فرق داشت و دلیلش گل عجیب و خونینرنگ کنار دخترک بود، اما ناجی اونقدر دلش گرفته بود که به اون گل ذرهای اهمیت نداد.”
امیدوارم از خوندن این کتاب لذت ببرین! اگه خوندینش، حتماً نظرتون رو بهم بگین!