آموزشی

معنی و داستان ضرب المثل « چه کشکی؟ چه پشمی؟» + انشا

با معنی و داستان ضرب المثل «چه کشکی؟ چه پشمی؟» تو این مطلب همراهمون باشین.

اینتین – درباره ضرب المثل «چه کشکی؟ چه پشمی؟» تو ادامه مطلب بیشتر بخونین:

هر گاه شخصی در هنگام گرفتاری قولی بدهد و پس از رفع آن بخواهد زیر حرف خود بزند، می‌گوید: چه کشکی، چه پشمی.

از این مثل در هنگام انکار هر نوع حقیقتی هم استفاده می‌شود. برای مثال وقتی شخصی درآمد زیادی داشته باشد در مقابل سوال دیگران در این مورد می‌گوید: چه کشککی، چه پشمی؟ همش ضرر می‌دهم.

یا در هنگام شراکت یکی از طرفین که مسئول حساب و کتاب است، سود تجارت را کمتر از واقع اعلام می‌کند و هنگامی که شریکش سراغ سود زیادتر را می‌گیرد در پاسخ می‌گوید چه کشکی، چه پشمی؟ سودمان همین مقدار بوده.

داستان این ضرب المثل
یک روز گله‌داری گوسفندانش را از آغل بیرون آورد و برای چراندن به صحرا برد.

هوای بهار بود و ناگهان باد شدیدی وزید و هوا ابری شد و باران تندی بارید. گله‌دار نمی‌دانست چه کند. گوسفند‌ها هر کدام به طرفی رفتند و خود او هم از ترس سیل، به روی شاخه‌های درختی رفت.

بالای درخت که رسید سر به آسمان بلند کرد و گفت:

خدایا من و گوسفندانم را از این باد و باران نجات بده، نذر می‌کنم که نصف گوسفندهایم را به فقرا و مستمندان بدهم.

چند لحظه گذشت و کم کم از شدت باد و باران کاسته شد.

گله‌دار خیالش راحت شد که خطر رفع شده و قبل از اینکه از درخت پایین بیاید، همان طور که بالای درخت نشسته بود گفت: خدایا خودت می‌دانی که فقرا چوپانی بلد نیستند و نمی‌توانند از گوسفندها مراقبت کنند.

من آن‌ها را خودم نگه می‌دارم و در عوض هر چه پشم و کشک از گوسفندها به دست آمد، در راه تو به فقرا میدهم.

گلّه‌دار شروع کرد به پایین آمدن از درخت و از این که چنان نذر بزرگی کرده، پشیمان بود. وقتی به وسط تنه درخت رسید دوباره رو به آسمان کرد و گفت: «خدایا، آدم فقیر و بیچاره پشم به چه دردش می‌خورد؟

همان بهتر که کشک را به فقرا بدهم تا شکمی از عزا در آورند و پشم را خودم نگهدارم.

وقتی پایش به زمین رسید رو به آسمان کرد و گفت: چه کشکی، چه پشمی؟ من از روی ترس یک چیزی گفتم.

گوسفند های پراکنده اش را جمع کرد و تصمیم گرفت به خانه‌اش برگردد.

هوای بهاری مجددا منقلب شد و ناگهان رعد و برقی در آسمان پیدا شد و بارانی سیل‌آسا شروع به باریدن کرد و سیل شدیدی راه افتاد و تا گله‌دار به خودش بیاید و بتواند خودش را جمع و جور کند، گله را سیل برد.

انشا با موضوع چه کشکی؟ چه پشمی؟
در یک شهر کوچک و پرهیاهو، جایی که کوچه‌هایش پر از بوی نان تازه و صدای دست‌فروشان بود، پسری به نام علی زندگی می‌کرد. علی همیشه عادت داشت به همه چیز شک کند. نه از روی بدجنسی، بلکه چون ذهنش مثل یک ساعت کوکی قدیمی، مدام تیک‌تاک می‌کرد و سؤال می‌پرسید. یک روز، عمویش از روستا برایش یک جعبه پر از کشک خشک‌شده فرستاد. کشک‌هایی سفید و سفت، که عمو گفته بود: «اینا بهترین کشک‌های دنیان، با آب بخور، کباب درست کن، یا حتی با نون خشک مخلوط کن، معجزه می‌کنه!»

علی جعبه را باز کرد و به کشک‌ها خیره شد. اولین چیزی که به ذهنش رسید، این بود: «چه کشکی؟» یعنی واقعاً این تکه‌های سفید، این‌قدر معجزه‌آسا هستند؟ مگر کشک چه خاصیتی دارد که عمو این‌قدر تعریفش را می‌کند؟ علی که عاشق آزمایش بود، تصمیم گرفت امتحان کند. یکی از کشک‌ها را برداشت، در آب خیس کرد و خورد. طعم ترش و خنکی‌اش دهانش را پر کرد. خوب بود، اما نه آن‌قدر که عمو گفته بود. فکر کرد: «شاید اشتباه کردم. شاید باید با چیزی دیگه مخلوطش کنم.»

روز بعد، به بازار رفت و یک گوسفند پشمی خرید. نه، نه گوسفند زنده! یک کلاف پشم تازه‌چیده‌شده از چوپان محل. چوپان گفته بود: «این پشم بهترین پشم‌های منطقه‌ست، نرم مثل ابریشم، گرم مثل آغوش مادر!» علی پشم را به خانه برد و دوباره سؤال کرد: «چه پشمی؟» یعنی این توده سفید و نرم، واقعاً این‌قدر عالی است؟ پشم را شست، خشک کرد و سعی کرد از آن یک ژاکت ببافد. اما دست‌هایش ناشی بود، ژاکت شد یک توده درهم‌پیچیده که بیشتر شبیه به یک بالش پاره بود!

حالا علی دو چیز داشت: کشک و پشم. یکی خشک و ترش، یکی نرم و گرم. تصمیم گرفت آن‌ها را با هم ترکیب کند. کشک را پودر کرد، با پشم مخلوط کرد و یک خمیر عجیب ساخت. خمیر را در فر گذاشت و منتظر ماند. بوی عجیبی خانه را پر کرد – ترکیبی از ترشی کشک و بوی حیوانی پشم. وقتی در فر را باز کرد، چیزی بیرون آمد که نه کیک بود، نه نان، بلکه یک چیز جدید: یک غذای پف‌دار و نرم، با طعمی که ترش و گرم بود. دوستانش را دعوت کرد و گفت: «بیایید امتحان کنید!» همه خوردند و فریاد زدند: «وای، این چیه؟ فوق‌العاده‌ست!»

علی خندید و گفت: «این کشک و پشم با هم معجزه کردن!» از آن روز، هر وقت کسی چیزی را تعریف می‌کرد، علی می‌گفت: «چه کشکی؟ چه پشمی؟» اما حالا می‌دانست که گاهی شک کردن خوب است، چون منجر به کشف چیزهای جدید می‌شود. کشک به تنهایی خوب بود، پشم به تنهایی گرم، اما با هم، یک غذای افسانه‌ای ساختند که شهر کوچکشان را مشهور کرد.

و علی یاد گرفت که زندگی پر از سؤال است، اما جواب‌ها در ترکیب چیزهای ساده نهفته‌اند. چه کشکی؟ چه پشمی؟ گاهی همین‌ها بهترین‌ها هستند!

منبع | روزانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا