با ۴ انشا درباره فصل پاییز تو این مطلب همراهمون باشین.
اینتین – نوشتن انشا فرصتی است برای بیان احساسات، فکرها و خاطراتمان به زبان خودمان. وقتی قلم به دست میگیریم و درباره موضوعی مثل پاییز مینویسیم، میتوانیم هم دنیای بیرونی را توصیف کنیم و هم دنیای درونی خود را با دیگران به اشتراک بگذاریم.اگر شما هم قصد نوشتن انشا با موضوع فصل زیبای پاییز رو دارید در ادامه همراه ما باشید.
انشا ۱: پاییز و دو دوست
پاییز آمده بود و درختان لباسهای رنگارنگشان را پوشیده بودند. لیلا و سارا با کولهپشتیهای مدرسه به پارک رفتند. برگها زیر پایشان خشخش میکرد و باد ملایمی آنها را نوازش میداد. آنها تصمیم گرفتند در میان برگها بازی کنند و تپهای از برگها درست کنند و به هوا بپرانند. برگها در باد میرقصیدند و خندههایشان به آسمان میرسید. لیلا گفت: «پاییز همیشه پر از رنگ و شادی است.» سارا با چشمهای درخشان جواب داد: «آره، انگار زمین هم جشن گرفته!» آن روز برای هر دوی آنها به یادماندنی شد و فهمیدند که پاییز فقط فصل خزان نیست، بلکه زمان شادی و دوستی هم هست.
انشا ۲: راز پاییز
آرمان عاشق پاییز بود، مخصوصاً وقتی مه صبحگاهی خیابانها را پوشانده بود و صدای پرندگان مهاجر از دور به گوش میرسید. او هر روز صبح در مسیر مدرسه قدم میزد و به برگهای رنگارنگ نگاه میکرد. یک روز، کنار یک درخت بزرگ ایستاد و فکر کرد: «هر برگ مثل داستان کوچکی است که مسیر زندگی خود را طی کرده و حالا آرام روی زمین مینشیند.» آرمان لبخندی زد و با خود گفت: «شاید ما هم باید از هر روز زندگیمان لذت ببریم و آرام و با زیبایی به جلو حرکت کنیم.» از آن روز به بعد، هر بار که پاییز میرسید، آرمان با دقت بیشتری به اطراف نگاه میکرد و زیباییهای کوچک زندگی را کشف میکرد.
انشا ۳: ماجرای باران پاییزی
یک روز پاییزی، باران نرم و آرام شروع به باریدن کرد. مهسا و برادر کوچکش امیر با چترهای رنگیشان به حیاط رفتند. آنها در آبگیرهای کوچک میپریدند، گلها را تماشا میکردند و قطرههای باران روی برگها را میشمردند. مهسا گفت: «باران پاییزی مثل موسیقی آرام است، نه؟» امیر سرش را به بالا گرفت و قطرهها را دنبال کرد و با هیجان گفت: «آره! انگار هر قطره یک داستان کوتاه دارد!» آن روز برایشان به یک ماجراجویی واقعی تبدیل شد و فهمیدند که پاییز فقط فصل خزان نیست، بلکه فصل کشف و بازی و لذت بردن از لحظههاست.
انشا ۴: پاییز در دهکده
در دهکدهای کوچک، پاییز همیشه رنگ و بوی خاصی داشت. صبحها مه روی مزرعهها مینشست و کشاورزان برای برداشت میوهها و سبزیجات آماده میشدند. علی و دوستش حسن کنار رودخانه قدم میزدند و برگهای زرد و نارنجی را جمع میکردند. آنها در کنار آتش کوچک، داستانهای پاییزی میگفتند و گاهی برف سبک پاییزی روی برگها مینشست. علی گفت: «پاییز انگار دهکده را جادویی کرده.» حسن لبخندی زد و جواب داد: «آره، و ما هم بخشی از این جادوییم.» برایشان پاییز نه تنها فصل خزان، بلکه فصل مهربانی، دوستی و زیبایی طبیعت بود.