با ۹ انشا گفت و گو خیالی برای تمامی پایه های تحصیلی در این مطلب همراه ما باشید.
اینتین – ۹ انشا گفت و گو خیالی برای تمامی پایه های تحصیلی در این مطلب آماده کرده ایم، در ادامه همراه ما باشید.
انشا با موضوع گفت و گو زمستان و بهار
اواخر فصل زمستان و نزدیک آغاز بهار بود. بهار حرص میخورد و میگفت: وای اول فروردین نزدیک است و باید طبیعت را تر و تازه کنم! وای باید چمنزارها را هم سبز کنم. درختها باید شکوفه بدهند و گلها باید غنچه بزنند، باید خورشید را هم خبر کنم تا به من کمک کند!
زمستان تا صدای بهار را شنید پرسید: میتوانم به تو کمک کنم؟
بهار گفت: نه، تو نمیتوانی که به درختها کمک کنی، به جای این که به آنها کمک کنی تا برگهای جدید بدهند، همان برگهایی را هم که دارند خشک میکنی. به جای باران برف را میآوری، نه تو نمیتوانی، نمیتوانی، بلد نیستی.
زمستان گفت: اما منظور من…
هنوز حرفش تمام نشده بود که بهار گفت: نه، تو نمیتوانی طبیعت را بهاری و تازه کنی، کار تو آوردن برف و سرمای زمستان است. من وقت ندارم به حرفهای تکراری تو گوش دهم، باید بهار را به درختان هدیه بدهم.
زمستان از این که بهار به حرفهای او گوش نداد ناراحت شد و با خود گفت: لازم نیست او به من اجازه دهد، من کاری را که باید انجام دهم، انجام میدهم. بهار برای این که روی درختان را برف پوشانده بود، نمیتوانست به گلها کمک کند.
زمستان برفهای خود را آب کرد و بعد بخار کرد، بخار بالا رفت و ابر شد و از آن بالا دید که بهار خوشحال شده است که برفها آب شدهاند. در دلش گفت: او از کاری که کردم خوشحال شد، پس حتماً از کاری هم که میخواهم انجام دهم خوشحال میشود.
برفهای بخار شده خود را که حالا ابر شده بودند باران کرد و بارید، دانههای باران به کشتزارها، علفزارها، گلزارها، چمنزارها و جنگلها باریدند و همه جا را سبز و بهاری کردند. بعد زمستان با آخرین دانه برف پیش بهار رفت.
بهار او را دید و گفت: تو این جا چه میکنی؟
زمسـتان گفت: آمدهام با تو خداحافظی کنم. من برفها را ابر کردم و بعد باریدم. اگر میگذاشتی حرفم را کامل بگویم، میفهمیدی که میخواستم به برفهایم بگویم ابر و بعد باران شوند و ببارند؛ اگر به حرفهای من گوش میدادی، با فکر کردن به چاره کار الکی غصه و حرص نمیخوری. بهار میخواست از او معذرت خواهی کند اما زمستان به سرعت رفت.
انشا درباره گفت و گو بین دو حیوان
یک روز شیری در حال قدم زدن در جنگل بود که ناگهان خرگوشی را دید که داشت هویج میخورد.
شیر: سلام خرگوش عزیز! چطوری؟
خرگوش: سلام شیر جان! ممنون، خوبم. تو چطوری؟
شیر: من هم خوبم، مشغول قدم زدن در جنگل بودم.
خرگوش: اجازه بده کمی درباره زندگیمان در جنگل صحبت کنیم. من خیلی دوست دارم هویج و کاهو بخورم. تو چه غذاهایی دوست داری؟
شیر: من عاشق گوشت هستم! من با شکار کردن غذاهای مورد علاقه خودم را به دست میآورم. البته گاهیاوقات میوه و علف هم میخورم.
پس از اینکه شیر و خرگوش درباره غذاهای مورد علاقهشان و خاطراتشان صحبت کردند، شیر پرسید:
شیر: خرگوش عزیز، تو چطور توانستی با وجود این همه خطر در جنگل زنده بمانی؟
خرگوش: با سرعت و چابکیام توانستم از خطرات دوری کنم. مثلا یک بار که روباه دنبالم میکرد، من خیلی سریع دویدم و خودم را پشت بوتهای پنهان کردم.
شیر: چه جالب! من هم با قدرت و شجاعتم توانستم زنده بمانم.
خرگوش گفت: شیر عزیز، تو واقعاً یکی از قویترین و شجاعترین حیوانات جنگل هستی.
شیر لبخند زد و گفت: ممنون خرگوش جان! تو هم با چابکی و سرعتت میتوانی از هر خطری دوری کنی.
خرگوش: آره، من خیلی سریع میتوانم بدوم و از دست دشمنانم فرار کنم. گاهی اوقات حتی خودم هم نمیتوانم سرعتم را باور کنم!
شیر: من هم همینطور! وقتی دنبال طعمهام میدوم، احساس میکنم میتوانم با سرعت باد بدوم. البته سرعت دویدن من از تو کمتر است. اما من خیلی قویتر هستم.
خرگوش: وای آره، تو هم گاهی اوقات میتوانی خیلی سریع باشی. من که وقتی تو را دنبال خودم میبینم، واقعاً وحشت میکنم!
آنها خندیدند و بقیه روز را با صحبت درباره نقاط قوت و تواناییهای یکدیگر گذراندند.
گفتگو بین ماه و ستاره
یک شب مهتابی زیبا، ماه کامل با زیبایی خیرهکنندهی خود در آسمان میدرخشید. او از بالا به زمین زیبا و خفته نگاه میکرد و از دیدن منظره شگفتانگیز شبانه لذت میبرد.
ناگهان متوجه ستارهای زیبا و درخشان در کنار خود شد. ستاره با لبخند گفت: سلام ماه عزیز! شب زیبایی است، نه؟
ماه در جواب گفت: بله ستارهی زیبا، شبی بسیار دلپذیر است. من عاشق شبها و درخشش در تاریکی هستم.
ستاره گفت: من هم همینطور! اگرچه روزها هم زیبایی خاص خودشان را دارند.
ماه گفت: حق با توست عزیزم. روز و شب هرکدام زیبایی منحصربهفرد خود را دارند.
ستاره ادامه داد: ماه، چقدر خوشحالم که تو را در این شب زیبا دارم. دوستی مان از زیباترین چیزهای دنیاست.
ماه با خنده گفت: کاملاً موافقم. من هم از دوستی ارزشمندمان لذت میبرم. من خیلی خوشحالم که شبها را در کنار درخشش تو و بسیاری از ستارههای دیگر میگذرانم.
ستاره شادمان گفت: آری، ما دو دوستِ همیشه برای هم درخشانیم. حتی وقتی دیگران نتوانند ما را ببینند، ما همیشه یکدیگر را خواهیم داشت.
ستاره گفت: ماه عزیزم، زندگی واقعاً زیباست، مگر نه؟
ماه لبخندزنان گفت: کاملاً درست است. زندگی پر از زیبایی و شگفتی است.
ستاره ادامه داد: آرزو میکنم همه موجودات زنده بتوانند زیباییهای زندگی را ببینند و از آن لذت ببرند. مثل صدای باران، عطر گلها، طلوع و غروب خورشید، و لحظات خوش با عزیزان.
ماه گفت: چقدر حرف زیبایی زدی. من هم کاملاً موافقم. امیدوارم همه موجودات بتوانند زندگیای پر از صلح، مهربانی و شادی داشتهباشند.
ستاره ادامه داد: بله، اگر همه با امید به روزهای خوب و دنیایی پر از صلح و آرامش به زندگی نگاه کنیم، دنیا جای بهتری خواهدشد. حتی وقتی مشکلات پیش میآید، باید امیدوار بود که راه حلی وجود دارد.
ماه خندید و گفت: چقدر حرفهایت زیباست دوست عزیزم. من کاملاً با تو موافقم. میدانی من از این بالا میبینم که دنیا گاهی برای مردمی که بر روی زمین زندگی میکنند، سخت میشود. اما با امید داشتن و تلاش میتوان دنیای بهتری ساخت.
ستاره گفت: من آرزو میکنم همهی مردم دنیا در صلح زندگی کنند. بچهها بخندند و شاد باشند.
سپس آنها تا نزدیک صبح درباره زندگی، دوستی، امید و زیباییهای جهان هستی با هم گفتگو کردند و از حضور یکدیگر لذت بردند. آن شب پر از صمیمیت، شادی و اشتیاق به زندگی بود.
انشا گفتگو برف و آفتاب
برف کم کم داشت حوصله اش سر میرفت. بدنش سفت شده بود و کمی درد میکرد. چشمش به آسمان بود و انتظار آفتاب را میکشید. با لحن شوخی صدا زد: آفتاب تنبل زمستون! پس کجایی؟ بیا بتاب تا من آب بشم و راه بیفتم برم تو خاک پیش گلها و درختها.
آفتاب آرام آرام چشمهایش را باز کرد و با یک خمیازه طولانی به زمین نگاه کرد. دید برف لم داه و منتظر نشسته. گفت: آهای برف تنبل پاشو تکون بخور. تا تکون نخوری منم نمیام.
برف و آفتاب از قدیم با هم حسابی دوست بودند اما هر دو همدیگر را به بی خیالی و تنبلی متهم میکردند.
ابر میانه داری کرد و گفت: اگر من کنار بروم آفتاب خودش را نشان میدهد و برف هم آب میشود و راه میافتد. این را گفت و به کناری رفت. آفتاب و برف چشمشان به همدیگر افتاد.
آفتاب زد زیر خنده و گفت: برو کنار که اومدم
برف گفت نه به این راحتی هم نیست. حسابی باید زحمت بکشی تا من تکون بخورم. آفتاب نزدیکتر شد و تمام آن روز را با برف صحبت کرد. دو دوست قدیمی آنقدر گرم صحبت شده بودند که داشت یادشان میرفت غروب شده و باید خداحافظی کنند. برف کم کم یخاش آب شده بود و داشت به جنب و جوش میافتاد. اما گفت: دل کندن به این راحتی هم نیست. یکم از خودم رو باقی میگذارم تا فردا هم گفت و گومون رو ادامه بدیم . اون وقت میرم توی خاک و به گلها سلام تو رو هم میرسونم.
آن وقت با هم خداحافظی کردند. خورشید رفت که آن طرف دنیا را گرم کند و برگردد و برف هم رفت که به گیاهان جان دوباره ای بدهد. این آغاز بهار بود.
انشا در مورد گفت و گو خیالی مداد و پاککن
شب شده بود. همه جا در سکوت فرو رفته بود. یکدفعه مداد رو به پاککن گفت: متأسفم.
پاککن گفت: چرا؟ تو هیچ کار اشتباهی نکردی.
مداد جواب داد: متأسفم چون به خاطر من اذیت میشوی، هر وقت که من اشتباه میکنم، تو همیشه آمادهای آن را پاک کنی. ولی وقتی اشتباهاتم را پاک میکنی. بخشی از وجودت را از دست میدهی و هر بار کوچک و کوچکتر میشوی.
پاککن جواب داد: درست است اما برای من مهم نیست. میدانی! من برای همین ساخته شدهام، من ساخته شدهام تا هر وقت تو اشتباه کردی به تو کمک کنم با این که میدانم روزی تمام خواهم شد و دیگری جای من را خواهد گرفت. من از کارم رضایت کامل دارم! پس لطفا ناراحتی را کنار بگذار من اصلاً دوست ندارم تو را ناراحت ببینم.
مداد در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود، گفت: ممنونم پاککن عزیز.
گفتگو بین مداد و پاککن برای من الهامبخش بود. در زندگی ما انسانها والدین مانند پاککن و فرزندان مانند مداد هستند. پدر و مادر همیشه درکنار فرزندان هستند و اشتباهات آنها را پاک میکنند.
حتی گاهی آسیب میبینند و کوچکتر و پیرتر میشوند و عاقبت از دنیا میروند. اگرچه فرزندان جایگزین دیگری مانند همسر و یا دوستان مییابند ولی هیچکدام جای پدر و مادر را نمیگیرد. والدین همیشه از آنچه برای فرزندانشان کردهاند، شادمانند. و هیچگاه دوست ندارند عزیزشان را نگران و ناراحت ببیند.
در تمام طول زندگی من یک مداد بودهام و این موضوع که والدین مانند پاککن هر روز کوچک و کوچکتر میشوند مرا پر از درد و رنج میکند، چون میدانم که یک روز آنها را من را ترک خواهند کرد و خردههای پاککن تنها چیزی خواهد بود که به خاطرم بیاورد روزی چه کسانی را داشتم.
انشای تخیلی درباره گفتگوی شب و روز
یک روز سرد زمستانی بود، روز کوتاهی که خیلی زود خودش را به دست شبی طولانی می سپرد و آدم ها را در جنب و جوش و تکاپو برای آن که هر چه زودتر خود را به خانه برسانند تنها می گذاشت.
شب و روز درست در لحظه تلاقی، همان لحظه که خورشید آخرین پرتوهای خود را بر زمین می پاشید و ستاره ها یکی یکی در آسمان ظاهر می شدند فرصت را غنیمت شمرده و گپ کوتاهی با هم زدند.
شب با صدای آرام و دلنشین خود گفت: “سلام روز عزیز! خسته نباشی، من آمده ام تا تو بتوانی کمی استراحت کنی، امیدوارم فردا دوباره پر انرژی بازگردی.”
روز که احساس خستگی نمی کرد در پاسخ گفت: “سلام شب جان! اصلا خسته نیستم. زمستان ها انقدر زود میایی که فرصت خسته شدن پیدا نمی کنم، تا شروع می کنم تمام می شود. گاهی با خودم فکر می کنم چرا انقدر ظالم هستی که نمی گذاری کمی بیشتر با آدم ها بمانم؟”
شب که از رک گویی روز کمی دلخور شده بود گفت: “زمستان است دیگر! تابستان ها تو طولانی تری، زمستان ها من. قرارمان از اول هم همین بوده است.”
روز با جدیت گفت: “کمی فکر کن! آدم ها من را بیشتر دوست دارند زیرا در طول روز به کارهای خود می رسند، زندگی شان را سر و سامان می دهند، برای موفقیت تلاش می کنند و زندگی شان جریان دارد.به نظرت اگر اصلا نبودی اتفاق بدی می افتاد؟”
شب کمی فکر کرد، سپس با آرامش پاسخ داد:”انگار از من خیلی ناراحتی اما به این فکر کن که اگر همیشه تو بودی چه می شد. انسان ها دیگر فرصتی برای استراحت نداشتند، گیاهان پژمرده می شدند و حیوانات نا آرامی می کردند. من فرصتی برای استراحت و آرامش به آن ها می دهم تا انرژی دوباره بگیرند، مگر می شود من نباشم؟!”
روز که تازه متوجه اشتباه و خودخواهی خود شده بود گفت:”معذرت می خواهم، درست می گویی. شاید بهتر بود فقط تو وجود داشتی چون بدون من باز هم زندگی جریان داشت، نور تو آرامش بخش است و همه چیز آرام و قرار پیدا می کند. من باعث می شود انسان ها پرخاش گر شوند اما تو همه را به تفکر و آرامش دعوت می کنی.”
شب با لبخند پاسخ داد:”روز عزیز! من نورم را از تو می گیرم. اگر تو نباشی که دیگر من نوری ندارم. من و تو در کنار هم معنا پیدا می کنیم. تو فرصتی برای تلاش می دهی و من فرصتی برای استراحت. تو همه چیز را به حرکت در می آوری و من به سکون می برم. فراموش نکن که دنیا با وجود هر دوی ما تعادل می یابد.”
روز که کم کم در حال غروب بود و فرصتی برای ماندن نداشت گفت: “بله! متوجه حرف هایت شدم. زندگی بدون من بی شک خسته کننده بود و بدون تو در آشفتگی ها غرق می شد. هر کدام از ما وظیفه ای بر عهده داریم و همین انجام وظایف است که دنیا را زیبا ساخته است. حالا دیگر باید بروم تا تو بتوانی به وظیفه ات برسی. خدانگهدار دوست من!”
شب سرش را تکان داد و با مهربانی با او خداحافظی کند و آماده شد تا لحظات آرامی را برای همه زمینیان فراهم سازد.
انشا در مورد گفتگوی خیالی میان کشتی و طوفان
نامم کشتی است، صبح زود بود که از بندر راه افتادم و آرام آرام دل دریای بیکران را شکافتم و پیش رفتم.
هوا تقریبا آفتابی بود و نسیم ملایمی می وزید، چند ساعتی که گذشت ناگهان هوا سیاه شد و ابر های تیره ای در آسمان پیدا شدند و چند دقیقه بعد صدای خشمگینی به گوشم رسید.
این صدا برایم آشنا بود، یادم می آمد که قبلا هم چند باری این صدا را شنیده بود، خیلی زود فهمیدم که طوفان بزرگی در راه است.
طوفان غرید و گفت: تو را در هم خواهم شکست، چرا به این جا آمده ای؟ این جا قلمرو من است.
ترسیده بودم و نتوانستم پاسخی به طوفان بدهم، چاره ی دیگری نیز نداشتم باید جلو می رفتم و با او روبرو می شدم.
به راهم ادامه دادم، طوفان دوباره فریاد کشید: با تو هستم، کجا می روی؟ من تا تو را در هم نشکنم و غرق نکنم دست بر نمی دارم.
این را گفت و خودش را محکم به من کوبید، تکان شدیدی خوردم و چیزی نمانده بود که به زیر دریا بروم.
ضربه ی طوفان خیلی سهمگین و بی رحمانه بود، با خود گفتم اهل دریا الان چه حالی دارند؟ آیا این طوفان بی رحم جان آن ها را هم خواهد گرفت؟
طوفان بار دیگر خود را به بدنه ی من کوبید، باید مقاومت می کردم و غرق نمی شدم و در نهایت او را شکست می دادم، محکم تر از قبل ایستادم.
طوفان هر لحظه عصبانی تر می شد و دریا تبدیل به میدان جنگ من و طوفان شده بود، ضربات از پی هم می آمد و مرا تکان می داد.
نمی توانستم دلیل این همه خشم طوفان را بفهمم به خاطر همین از او پرسیدم: چه چیزی تو را این چنین خشمگین کرده است؟ آیا من آزاری به تو رساندم؟
او فریاد زد: طبیعت من این است، من ویرانگر و نابود کننده هستم و به راحتی می توانم آب دریا و هر چیزی که روی آن است را به حرکت در آورم، من می توانم موج بلندی از آب دریا بسازم و بر سرت خراب کنم، نه فقط تو بلکه هر چه سر راهم باشد را می توانم نابود کنم.
با شنیدن حرف های او مصمم شدم که در مقابلش پیروز شوم و به او گفتم: این را می دانم که من کشتی شکننده ای هستم و شاید قدرت تو را نداشته باشم اما اراده و ایستادگی من تو را شکست خواهد داد.
او خندید و باز هم خودش را به بدنه ی من کوبید و آن قدر این کار را تکرار کرد که خسته شد، به نظر می آمد دیگر توانی برایش نمانده است و در حال شکست خوردن است.
کمی که گذشت دیگر صدایی از او بلند نمی شد، احساس کردم شکست را پذیرفته و آماده ی رفتن است.
بار دیگر غرید: این آخرین باری نبود که تو را دیدم، باز هم به سراغت خواهم آمد و این دفعه حتما پیروز خواهم شد.
در جواب او گفتم: بله شاید مبارزه ی دیگری در راه باشد.
چند لحظه بعد صدا قطع شد و آرامش به دریا بر گشت و من به راه خودم ادامه دادم و بالاخره به ساحل رسیدم.
انشا درباره گفتگوی ساحل و دریا
مقدمه : دریا و ساحل دو دوست قدیمی هستند که وجود یکی وابسته به وجود دیگری خواهد بود. دریا و ساحل دو یار قدیمی که یکی همیشه آرام و دیگری همیشه در تب و تاب. دریا می رود و هر بار با کلی حرف بر می گردد، این ساحل است که در عین سکوت است.
بدنه: دریا جانم کجایی، صدای روح نوازت مرا زنده می دارد، گاهی زودتر به من سر می زنی من که پای رفت و آمد ندارم ومنتظر تو هستم. کجایی دوست قدیمی و سنگ صبورم، من تنها را دریاب و گاهی این تن تفتیده را با موجی خنک آب زندگی ببخش، کجایی که دانه هایم خشک و بی تابند و زیر پای عابران در تلاطم و حرکت.
دوست خوبم این دانه های صدف قدیمی زیر تخته سنگ های داغ و تفتیده خرد شدند، کاش برسی و حالشان را خوب کنی و با خود ببری، دریای مهربان گاهی که مواج می شوی، من هم هراس دارم که مرا هم با خود ببری، دریای طوفانی حال مرا هم درک کن و کمی آرام باش. مرا هم دریاب دوست خوبم.
من بی تو هیچم ولی با تو هم گاهی هراس دارم. تو روزهایی که طوفانی می شوی، به من هم رحم نمی کنی، راستی روزهای سختی دارم وقتی جوانی غرق می شود و تو می بینی و من فقط ناله های عزیزانشان را می شنوم. تو می روی و جنازه پس می آوری، من می مانم و ناله می شنوم.
دوست خوبم روزهایی که من و تو تنها هستیم را دوست ندارم، مردم و کودکان که می آیند من و تو در حوالی هم زیبا می شویم. عزیزم روزهای زمستان هم تو سرت سنگین می شود و یادی از من نمی کنی؟ سرما طاقت مرا هم می برد.
نتیجه گیری: مناظره یا گفت و گو یک روش خوب و مناسب برای رساندن منظور است که گاهی شاعران از آن استفاده می کنند. گفت و گوی ساحل و دریا یک نمونه از این نوع گفت و گوهاست که از زبان این دو بیان شده و جان بخشیدن به اشیا است.
انشا در مورد گفت و گوی خیالی ساحل و دریا
مقدمه: باز که مسافران امده اند و سرت شلوغ شده، من می آیم و تو را خوب نمی بینم. می آیم و بر می گردم. ساحل جانم با تو هستم. صدف و ماهی هم آمدند و تو حوصله نداشتی، روزهایی که تو را غمگین می بینم خودم هم بی تاب می شوم. وقتی مردم را می بینم که روی شن هایت عکس و شعر و خاطره می نویسند حالم خوب می شود و برایشان آرزوی خوشحالی می کنم.
بدنه: دوست خوبم من و تو سالهاست در کنار هم زندگی می کنیم. من از تو جز خوبی و خوشی ندیدم و همواره در کنار هم خوش و خرم بودیم. دوست خوبم بگذار کمی راحت حرف بزنم. همه مردم آمدند و از صدف و دریا و تو خاطره ساختند ولی هیچ کس دلش به حال افتادگی و غربت تو نسوخت.
هیچ کس ندانست که بر تو چه گذشت و چگونه زیر گرمای داغ خورشید زندگی می کنی، شن هایت نرم و خاطره انگیز، دانه های شنت مرهم و خودت هم صحبت عاشقانی، همه می آیند و تو را و مرا آلوده می کنند و می روند. زباله و چوب و هر آنچه که حیات مرا تهدید می کند.
دوست خوبم کاش انسانها می دانستند که چه قدر دوستشان دارم و برایشان بی تاب می شوم. سوار قایق می شوند و در من دوری می زنند، هیچ وقت کسی سراغی از من نمی گیرد و فقط می گویند بی رحم است. در جایی که به افق می پیوندم خورشید هم بزم دارد و مستی، من با همه وجود از خودم و تو خاطره می سازم و برایشان قاب می کنم.
ساحل خوبم چه قدر بی تابت می شوم وقتی که بادی نیست تا به تو سر بزنم و حالت را بپرسم. هر روز صدف و انواع مروارید را برای تو هدیه می آورم و هزاران روز برایت جشن می گیرم. من دوستت دارم و در کنارت هستم و هیچ کس نمی تواند من و تو را از هم جدا کند. دریا و ساحل در کنار هم زیبا هستند. دوست خوبم هستم تا باشی
نتیجه گیری: کاش می توانستیم حرف ساحل و دریا را بشنویم ولی خوب می دانیم که هر دو دوست دارند که مردم آنها را تمیز نگه دارند و برای شادی و شادابی دریا و ساحل تلاش کنند. کاش زباله و بطری و چوب سوخته را در دریا رها نکنیم و بدانیم که با این حرکت ما دریا نابود خواهد شد.
منبع | روزانه




