میرزا محمد جِیحونِ یزدی ملقب به تاجالشعرا یکی از شاعران مشهور یزدی دورهٔ قاجار بود.
اینتین – او در سال ۱۲۱۵ هجری شمسی در شهر یزد چشم به جهان گشود و در سال ۱۲۶۱ شمسی در کرمان از دنیا رفت. وی از شاعران آیینی است و اثر مهم او منظومهٔ «نمکدان» است. جیحون یزدی در بیشتر قالبها شعر سروده است.
غزلیات
-شرف دهد چو نگارین من دبستان را
کشد ز رشک دبستان هزار بستان را
ببین به طره و لعلش اگر ندیدستی
به دست اهرمنی خاتم سلیمان را
به جز تعلق رنگین رخش به مشکین زلف
چنین علاقه کم افتد به کفر ایمان را
مرا تصور چهرش کجا دهد تسکین
که تشنگی نبرد وصف آب عطشان را
گشاده دست تطاول به روی او تا زلف
ز رهزنی به قفا بسته دست شیطان را
مرا که بیدل و دینم ز زلف او چه هراس
که نیست وحشت خاطر ز دزد عریان را
به دامن شب زلفش نمیرسد چون دست
سزد چو صبح اگر بر درم گریبان را
مگر به گندم از آن خال جلوه دید آدم
که خود به نیمجو انگاشت باغِ رضوان را
مرا که در رمضان هم ز چشم او مستی است
چرا به بدرقه پویم به باده شعبان را
همی چو زلف تو افتادگی کند جیحون
گدا نگر که پی همسریست سلطان را
– هر شبی کآن پسر از مهر به تمکین من است
سرو در بستر و خورشید به بالین من است
هر که دید اشک مرا خواست ببیند رخ او
ماه را بین که غرامتکش پروین من است
عشقبازی به خم طُرّهٔ سیمینذقنان
گرچه کفر است ولیکن چه کنم دین من است
تا فتاده است مرا از لب تو شور به سر
همه جا وصف سخن گفتن شیرین من است
حور طوبی قد اگر خواندمت ای شوخ مرنج
این قصور از طرف پستی تخمین من است
دزد اگر زلف تو و حاکم اگر مفتی شهر
آنچه مانَد به کمند این دل مسکین من است
نه عجب خواست ز جیحون غزل ار مجدالملک
که خداوند سخن خامهٔ مشکین من است
– هی سر زلف خون آن شوخ پری زاده زند
خوی بدبین که شبیخون بهر افتاده زند
گشت لوح دلم از خال و خطش عکس پذیر
هرچه نقش است بما آن پسر ساده زند
بگذر ای شیخ زخاک در خمار بخیر
کآب او آتش در دامن سجاده زند
سرو رابی ثمری از تو خجل کرد بلی
مرد باید که دم از دولت آماده زند
نازم آن آهوی چشمت که بهمدستی زلف
شیر را برسرکوی تو بقلاده زند
باکه پیغام فرستم برت ای مایه ناز
که بپاسخ لب تو راه فرستاده زند
هرکه را نشئه چشم سیهت برد زدست
نشود مست اگر صد خم از باده زند
نه بشیرین پسران خیر و نه سیمین صنمان
ای خوش آن رند که بر زیر نر و ماده زند
طره اش برد دل خلق چه سازد جیحون
گرکسی شکوه او در بر شهزاده زند
رفعت الملک شهنشاه ملک زاده رفیع
که بگردون علم از فطرت آزاده زند
– چشمت به تیر غمزه دلم را نشانه کرد
این لطف هم که کرد بمستی بهانه کرد
زاهد حدیث حور کند ای پسر می آر
مردانگی نداشت خیالی زنانه کرد
از پیر میفروش کرامت عجب مدار
عمری بصدق خدمت این آستانه کرد
گر دین و دل بگندم خالت دهم چه باک
آدم بهشت بر سراین گونه دانه کرد
دیشب حکایت از سر زلفت نمود دل
شب را دراز دید و هوای فسانه کرد
دردا که پیکهای مرا حسن آن نگار
دیوانه کرد و باز بسویم روانه کرد
نقش رخ تو از دل جیحون نمیرود
این طرفه آتشی است که درآب خانه کرد
آفاق را چو کلک ملکزاده مشک بیخت
هرگه شکنج زلف ترا باد شانه کرد
چشم چراغ داد محمد رفیع راد
کز نظم خویش حلقه به گوش زمانه کرد
– دلت آن به که به هم چشمی چشم تو نکوشد
یا به بیماریش از صحت خود چشم بپوشد
تو بعناب مداوا نتوانی که زخجلت
پیش عناب لبت شیره عناب بخوشد
خود چه دلسوخته بوسه زدت کز تف عشقش
تب برآوردی وزان لب همه تبخاله بجوشد
گو طبیعت ندهد نسخه بتجویز بنفشه
که برخط تو عطار بنفشه نفروشد
اگر از ناله نی تابش تب از تو شود طی
گوش سوی دل من دارکه چون نی بخروشد
بسکه شیرین لب تو خنده زد از گریه جیحون
ننشینم ترش ار چند گهی تلخ بنوشد
زعفرانیست رخت از تب وزانش بستودم
که همی خواجه به خنده غزلم چون بنیوشد
– ای ماه گلت را مگر از زهره سرشتند
یا بر لب تو طالع داوود نوشتند
آن قوم که با چون تو جواناند هم آغوش
خود پیر نگردند که از اهل بهشتند
عشّاق تو را موی سیه یافت سپیدی
یعنی فلکش پنبه نمود آن چه که رشتند
آن جا که زند موکبهٔ حسن تو خرگاه
شاهان همه فرمانبر و خوبان همه زشتند
شد مصحف خوبی چو برخسار تو نازل
ز ابروی تو سر لوح وی از مشک نوشتند
تا گرد لبت رست خط سبز تو گفتم
خرما نتوان خورد از این خار که کشتند
وصل تو و مداحی شهزاده بهشتست
جیحون چه توان کرد که اغیار نهشتند
– کیست آن لعبت مغرور که رعناست زبس
همه کس را سر او هست و درونی سرکس
من برآنم که ره عشق تو گیرم در پیش
گر بدانم که دو صد غالیه دارد در پس
یار اگر نیست وفادار چه فرق از اغیار
باغ اگر نیست طربزا چه تفاوت زقفس
چند گوئی نفسی باش زمعشوق صبور
کی بعشاق بود دور زمعشوق نفس
بر رخ صافی تو رنگ بماند زنگاه
برتن نازک تو خاز خلد از اطلس
تا دلم عاشق رخسار توشد نشناسم
بند از پند و نشاط ازغم و نسرین از خس
همه را گر هوس از تست مرا عشق ازتست
چکنم طفلی و نشنا خته عشق و هوس
بلعجب بین که چو زد شمع توام شعله بجان
رود از دیده جیحون همه دم رود ارس
آنکه عشاق بود بنده رخسار بدیعش
سعی ما با خط او نقش بر آب است جمعیش
– کس ندانم که نخواهد بود آن ترک مطاعش
دل نباشد که نیابی بر آن شوخ مطیعش
هرکه را چهر تو منظور چه زحمت ز خزانش
هرکه را وصل تو مقدور چه حاجت به ربیعش
یارب از کوی خرابات چه خیزد که به شوخی
ینجه با زاهد صد ساله زند طفل رضیعش
هرکه از بند بگریخت نیابند پناهش
هر که از چشم تو افتاد نجویند شفیعش
ندهی گوش گر از مهر تو بر ناله جیحون
باری اندیشه کن از سطوت شهزاده رفیعش
– دوش در خواب همی خنجر جانان دیدم
تشنه خوابیدم و سرچشمه حیوان دیدم
چو هلالیست به خورشید جمالت ابرو
که کمالش همه پیوسته به نقصان دیدم
راستی از ذَقَنت عاقبتم پشت خمید
وه که از گوی تو من لطمه چوگان دیدم
رُست از خاتم لعل تو خط و اگه باش
کاندرین مور سر ملک سلیمان دیدم
که به یعقوب دهد مژه یوسف را باز
که منش زنده در آن چاه زنخدان دیدم
زد گریبان مرا چاک و دل از سینه ربود
آن نکو سینه کزان چاک گریبان دیدم
در چمن کرد چو خط رخش جیحون وصف
عرق از شرم بروی گل و ریحان دیدم
– تسکین خاطر آورد آن روی مهوشم
یاللعجب که جوش برد از دل آتشم
گر ابروی کمان تو سازد هزار صید
گوید که کم نگشته خدنگی ز ترکشم
قدّت به ناز دل برد و رخ به عشوه جان
بیچاره من که غارتی این کشاکشم
هردم به دیده صورت زلفت کنم خیال
نقشی بر آب میزنم از بس مشوشم
خال و خط و لب و ذقن و زلف و عارضت
هر یک دو چاره کرده به سودای این ششم
من صرعدار عشقم و نشگفت ای پری
گر پیش ابروان هلالیت در غشم
جیحون شراب چیست که با چشم آن نگار
من می نخورده مستم و بیباده سرخوشم




