با ۷ انشا خنده دار بامزه برای مقاطع مختلف در این مطلب همراه ما باشید.
اینتین – با ۷ انشا خنده دار بامزه برای مقاطع مختلف در ادامه همراه ما باشید.
انشا طنز کوتاه در مورد تلفن همراه
وسایل زیادی هستند که میتوانند همراه انسان باشند، یکی از ضروریترینها البته در دنیای امروز تلفن همراه است. در دنیای امروز که هیچ، تا حالا به این فکر کردید که اگر در زمان باستان هم تلفن همراه وجود داشت، چه اتفاقاتی میافتاد یا نمیافتاد؟
یکی از اتفاقاتی که قطعاً نمیافتاد، تراژدی رستم و سهراب است! داستان رستم و سهراب را که یادتان هست؟ اولِ کار، رستم خودش را به آن راه میزند، پسرش را نمیشناسد و سهراب را میکشد؛ بعد کولیبازی درمیآورد و توی سر خودش میزند که وای پسرم را کشتم!
حالا کاری به این نداریم که قبلش سهراب چندین بار میخواهد رستم را از جنگ بازدارد و رستم پافشاری میکند که باید جنگ کنیم. اصلاً باباها همهشان همینجوری هستند. به حرف حساب بچههایشان گوش نمیکنند تا کار از کار بگذرد.
داستان رستم و سهراب آنجا به تلفن همراه نیاز پیدا میکند که رستم ضربه را به سهراب میزند و بعد تازه یادش میافتد که یکی را دنبال نوشدارو به دربار کیکاووس پادشاه ایران بفرستند!
کیکاووس نوشدارو را با تأخیر میدهد. ناز آمدن کیکاووس، باعث مرگ پسر و به وجود آمدن ضرب المثل «نوشدارو بعد از مرگ سهراب» میشود.
خب حالا اگر رستم تلفن همراه داشت که این مشکل پیش نمیآمد. اول اینکه نیاز به فرستادن پیک نبود. رستم شخصاً زنگ میزد که کیکاووس توی رودربایستی بیفتد و حتماً نوشدارو را بدهد.
دوم اینکه مگر قحطش بود که کیکاووس طاقچه بالا بگذارد؟ رستم به اینترنت تلفن همراه وصل میشد. در یکی از این اپلیکیشنهایی که خریدار و فروشنده را مستقیم به هم وصل میکنند، آگهی میزد: «خریدار نوشدارو فوری». احتمالاً یکی همان لحظه نوشدارو داشت و با ارزانترین قیمت میتوانست جان بچهاش را نجات دهد.
البته خوب که فکر میکنم رستم نمیتوانست خیلی با برنامههای جدید و اپلیکیشنهای تلفن همراه کار کند. چرا؟ چون از سهراب دور بود و همیشه این بچهها هستند که برای بابایشان برنامه نصب میکنند و به او یاد میدهند چطوری باید از جدیدترین امکانات تلفن همراه استفاده کند. قصه اینطوری تمام میشد که سهراب در حالی که خون زیادی ازش رفته بود، گوشی خودش را از زیر زره فولادین درمیآورد و به دست رستم میداد و با صدای زخمی و خسته میگفت: بابا! از گوشی من استفاده کن فقط لطفاً توی فایلهای شخصی ام نرو.
نتیجه اینکه تلفن همراه خیلی خوب است و دست مخترعش را باید بوسید. اگر پیش از اینها اختراع شده بود، چه بسیار غصهها که پیش نمیآمد.
انشا خنده دار درباره کمک به همسایه ها
کمک کردن در نگاه اول یک رفتار پسندیده انسانی است و کمک کردن به همسایه ها اهمیت و ارزش بیشتری دارد. البته یکی از همسایگان ما که به قول خودش در زندگی به کمک کردن به دیگران بسیار اهمیت میدهد، تقریباً از این کارش پشیمان شد. چطوری؟
این همسایه تازه به ساختمان ما آمده بود که یک روز یعنی یک شب به طور ویژه کمکش شامل حال ما شد. ساعت یازده شب بود که زنگ به صدا درآمد. بابا خواب بود اما من تکلیفهای عقبافتادهام را انجام میدادم. اول بابا و بعد من دویدیم به طرف در. بابا با چشمهای سرخ و ابروهای گره کرده در را باز کرد. آقای همسایه جدیدمان بود. گفت:«شما شام خوردید؟ در عالم همسایگی خوب نیست که من سیر بخوابم و شما گرسنه سر بر بالین بگذارید. برای بچهها پیتزا گرفته بودم. برای شما هم…»
بابا نگذاشت حرفش تمام شود. با حرص و عصبانیت گفت: «گرسنه سر بر بالین بگذارید یعنی چه مرد حسابی؟ مگه من از کتاب تاریخ فرار کردم که سر بر بالین بگذارم؟ اصلاً مگه تو نمیدونی من اگه بدخواب بشم خوابم نمیبرد؟» همسایه فداکار شانههایش را بالا انداخت و گفت:«نه واللا من که عادت خواب شما دستم نیست.» بابا گفت:«خب حالا دستت اومد؟ زنگ خونه بیصاحب شده ما را ساعت ۱۰ به بعد نزن. من شبها ساعت ۱۰ میخوابم». کم مانده بود بپرد و یقه مرد بیچاره را پاره کند.
بابا داشت در را میبست که دویدم تا جعبه را از دست آقای همسایه بگیرم. در همان حال گفتم:«زشت است دستشان را کوتاه کنیم. اتفاقاً ما شام نان و ماست داشتیم و من الان خیلی گرسنهام. نزدیک بود که گرسنه سر بر بالین بگذارم». بابا چشمغرهای رفت و گفت:«کوفت بخوری که اینجوری آبروریزی نکنی». آقای همسایه با حالی بین خنده و خجالت جعبه را دستم داد، خداحافظی کرد و رفت.
کمک به همسایه خوب است ولی نه زوری، آن همسایه باید خواهان کمک باشد. همسایه ما از آن شب به بعد کمکهایش را کم کرد. البته من که مشکلی نداشتم اگر هرشب هم حس کمک دادنش گل میکرد، اشکالی نداشت فقط خودش از بابا میترسید.
انشا درباره خندهدارترین اتفاقی که برایم افتاد
مقدمه:
زندگی پر از لحظات شیرین و خاطرهانگیز است، و گاهی اوقات اتفاقاتی برای ما میافتد که آنقدر خندهدار هستند که تا سالها در ذهنمان باقی میمانند. یکی از این لحظات خندهدار برای من زمانی رخ داد که در یک مهمانی خانوادگی شرکت کرده بودم. هنوز وقتی به یاد آن روز میافتم، نمیتوانم جلوی خندهام را بگیرم.
بدنه:
ما به خانه مادربزرگم رفته بودیم تا یک دورهمی خانوادگی داشته باشیم. همه فامیل دور هم جمع شده بودند و فضای شاد و پرنشاطی بر مجلس حاکم بود. مادربزرگم طبق معمول، انواع غذاهای خوشمزه را آماده کرده بود و من که خیلی گرسنه بودم، از همان لحظهای که به خانه رسیدیم، فقط به غذاها فکر میکردم. از همان ابتدا تصمیم داشتم که در اولین فرصت حسابی غذا بخورم!
وقتی وقت شام رسید، همه دور سفره جمع شدند. من به سرعت بشقاب خودم را پر کردم و منتظر بودم که همه آماده شوند تا شروع به خوردن کنم. در کنار بشقابم، یک لیوان پر از نوشیدنی هم گذاشته بودم. مادربزرگم برای همه نوشیدنیهای سنتی درست کرده بود که طعم بسیار خوبی داشت.
در لحظهای که همه مشغول صحبت و خوشوبش بودند، من ناگهان تصمیم گرفتم لیوان نوشیدنیام را بردارم و بنوشم. اما در آن لحظه به جای اینکه حواسم به لیوان باشد، به یکی از حرفهای بامزه عمویم که همه را به خنده انداخته بود، توجه کردم. لیوان را نزدیک دهانم بردم و در حالی که غرق در خنده بودم، به جای نوشیدنی، دسته لیوان را به دهانم نزدیک کردم!
وقتی همه دیدند که من به جای نوشیدن، دسته لیوان را به سمت دهانم بردهام، صدای خندهشان بلند شد. من خودم هم تازه متوجه اشتباهم شدم و دیگر نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم. هر چقدر هم که سعی میکردم به خودم مسلط شوم، فایدهای نداشت و دوباره همه با هم شروع به خندیدن میکردیم.
بعد از آن ماجرا، همه در خانواده به من میگفتند که در مهمانی بعدی باید مراقب لیوان و نوشیدنیهایم باشم! هر بار که دور هم جمع میشویم و صحبت از اتفاقات خندهدار گذشته میشود، همه به آن روز اشاره میکنند و دوباره میخندند. هنوز هم وقتی به آن صحنه فکر میکنم، خندهام میگیرد.
نتیجه گیری:
این اتفاق ساده، برای من به یکی از خندهدارترین و خاطرهانگیزترین لحظات زندگیام تبدیل شده است. گاهی وقتها همین لحظات کوچک و بامزه است که لبخند بر لبان ما مینشاند و روزهای ما را شیرینتر میکند.
انشای خاطره نویسی طنز
مقدمه:
زندگی پر از لحظات شاد و خندهدار است که گاهی از یادآوری آنها نمیتوانیم جلوی خندهمان را بگیریم. یکی از این اتفاقات خندهدار برای من زمانی افتاد که با دوستانم به پارک رفته بودیم و از آن روز خاطرهای بهیادماندنی باقی ماند.
بدنه:
چند ماه پیش بود که تصمیم گرفتیم بعد از مدرسه به پارک برویم و کمی تفریح کنیم. همهچیز خیلی خوب پیش میرفت؛ تاببازی میکردیم، میدویدیم و میخندیدیم. در همان حین، یکی از دوستانم پیشنهاد داد که روی سرسره آبی پارک، که بسیار بلند و پرشیب بود، سر بخوریم. همه با هیجان قبول کردیم و نوبتی از سرسره پایین میآمدیم.
نوبت به من که رسید، تصمیم گرفتم یک حرکت خلاقانه و البته بهنظر خودم حرفهای انجام دهم! به جای اینکه مثل همه بهصورت عادی سر بخورم، تصمیم گرفتم برعکس و با پشت به سرسره سر بخورم. در آن لحظه فکر میکردم که این کار خیلی خلاقانه و جالب است و همه از دیدن آن لذت خواهند برد.
وقتی به بالای سرسره رسیدم و با پشت روی آن نشستم، دوستانم شروع به تشویق کردند. با صدای تشویق آنها، هیجان و اعتماد به نفسم بیشتر شد و خودم را به پایین سرسره رها کردم. اما ناگهان متوجه شدم که این کار اصلاً به آن راحتی که فکر میکردم نیست! در میانه راه، سرعتم بیشتر شد و کنترل خودم را از دست دادم. دستها و پاهایم به شکلی عجیب در هوا تکان میخوردند و در یک لحظه، بهجای اینکه بهآرامی پایین بیایم، با سر به پایین پرت شدم.
وقتی به پایین سرسره رسیدم، کاملاً روی زمین پخش شدم و در حالی که هنوز گیج و مبهوت بودم، صدای خندههای بلند دوستانم را شنیدم. هرچند اولش کمی درد داشتم، ولی نمیتوانستم جلوی خنده خودم را بگیرم. حالا من به شکلی خندهدار و عجیب وسط پارک روی زمین افتاده بودم و همه به من میخندیدند.
آن روز برای همه ما بهیادماندنی شد. بعد از آن ماجرا، هر بار که دوستانم من را میدیدند، به من یادآوری میکردند که “حرکت حرفهای” من چقدر خندهدار بود. اگرچه کمی خجالتزده شدم، اما خودم هم از یادآوری آن لحظه نمیتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
نتیجه گیری:
این اتفاق نشان داد که گاهی حتی لحظات غیرمنتظره و خجالتآور هم میتوانند تبدیل به یکی از خندهدارترین و بهیادماندنیترین خاطرات زندگیمان شوند. هر وقت به آن روز فکر میکنم، لبخندی روی صورتم میآید و به یاد میآورم که گاهی باید با اشتباهات و لحظات خندهدار زندگی با خنده و شادی روبهرو شد.
انشا در مورد زنگ انشای طنز
مقدمه: روزی که انشا نوشتن بر من واجب شد و پا به کلاس و درس گذاشتم مشکلاتم هم شروع شد و کسی نبود که کمکم کند و حتی موضوع را کمی باز کند.
بدنه: معلم انشا که وارد شد من مثل بید می لرزیدم، خدایا نوبت من کی می شود، بچه ها همه سرشان پایین، یکی تند تند می نویسد و دیگری هم از روی بقیه چاپ زده و خوشحال است. اما من مثل همیشه منتظرم تا ببینم معلم چه می کند، به آرامی دفترم را از توی کیفم بیرون می آورم، معلم سرش به لیست گرم است و دارد چیزهایی می نویسد.
هر یک از بچه ها مشغول کاری هستند، یکی با دیگری صحبت می کند، دوستی که در جلوی من نشسته انشا پاکنویس می کند و دیگری هم که اصلاً دفتر هم با خودش نیاورده است. موضوع انشای امروز ما هم اگر یک دانش آموز بودم چه وظایفی بر عهده من بود.
کم کم بچه ها انشایشان را خواندند و حالا نوبت به من رسید، وای بر من، چه قدر سخت بود و ترسناک، دلم می لرزید. انگار چاره نداشتم و باید می رفتم، دفترم را بر داشتم و رفتم پای تابلو، کمی دور از معلم ایستادم و دستم را بالا بردم و شروع کردم به بافتن آسمان و ریسمان، من به عنوان یک دانش آموز باید درسم را بخوانم، به حرف پدر و مادرم گوش کنم و هزاران باید دیگر که دهان هم کلاسی هایم باز مانده بود.
معلم هم که از شیوه انشا خواندن من لذت برده بود رو به بچه ها کرد و گفت چه قدر زیبا و شمرده نوشته هایش را خواند و از بچه ها خواست که برایم دست بزنند. وقتی از من خواست که دفترم را برای بردن نمره ببرم کمی تعلل کردم و ایستادم. آری من چیزی روی دفترم ننوشته بودم و همه چیز را از حفظ خوانده بودم.
نتیجه گیری: ای کاش معلمان ما کمی به خودشان بیایند و برای دانش آموزان خاطرات جالب و دوست داشتنی بسارند.
انشا درباره زنگ انشاء طنز
مقدمه: زنگ انشا نبود که مایه درد سر , همیشه از این می ترسیدم که روزی انشا ننوشته باشم و معلم اسم مرا بخواند و من مجبور شوم پای تابلو بروم.
بدنه: کم کم نوبت دوستم شد و انگار که انشا ننوشته بود و معلم هم صدایش زد. همه همدیگر را نگاه می کردیم و نمی دانستیم چه کنیم، دوستم برای اینکه حواس معلم را پرت کند کتاب فارسی را برداشت و یک سوال روی میز معلم پرسید، من هم با شتاب یک سوال دیگر پرسیدم تا دوست دیگرم که ته کلاس نشسته بود برگه انشایش را از دفترش جدا کند و به او بدهد.
وقتی میز معلم خلوت شد، کسی که قرار بود انشا بخواند در حالی که مثل بید می ارزید راهی پای تابلو شد. شروع به خواندن کرد و زبانش بند می آمد و نمی توانست خوب بخواند و گفت حالم خوب نیست، کم کم زمینه فراهم می شد که صاحب انشا خودش بیاید و انشا را به نام دوستش بخواند.
همان طور که پای تابلو رنگ به رو نداشت، صاحب انشا آمد و شروع به خواندن کرد، به به چه انشایی و چه نوشته هایی، معلم هم که سرش به گوشی بود اصلا متوجه ماجرا نشد و نمره دوستم را در دفترش گذاشت و اینجا بود که همه بچه ها به زور خنده شان را کنترل کردند و مشغول حرف زدن شدند. واقعا در کلاس های درس ما چه خبر است و چرا پس همه خوابند.
یکی چرت می زند، یکی موبایل دارد و سومی هم معلوم نیست در چه حالی است، بچه ها در زنگ انشا همه کار می کنند جز درس و انشا، معلم که حتی متوجه نمی شود که دیگری انشایش را به نام دوستش جا زد، وای بر این دردهای پنهان کلاس های درس که همه جا را فرا گرفته است.
چه قدر این طنز تلخ است که افسار همه چیز گسیخته شده و هر کس ساز خود را می زند. کاش کمی به این دردهای پنهان جامعه فکر کنیم و به خودمان بیاییم، این کودکان باید فردا آینده کشور را بسازند و به مردم خدمت کنند. شاید زنگ انشا نماد جامعه ماست که مردم هر کس دنبال خود است و هرج و مرج رایج شده است، مردم قدر همین داشته ها را نمی دانند و دست به هر کاری می زنند.
نتیجه گیری: ساعت های انشا همان روزهای جوانی عمرمان هستند که بی هدف سپری می شوند، چه قدر این لحظات ناب و پر از عشق را در کودکی دوست می داشتم، اما معلمم این حس مرا درک نمی کرد، پس ای معلم عزیز قدری به خودتان بیایید و شعور و حس این کودکان را نادیده نگیرید.
موضوع انشا مهمان ناخوانده
مادر من فردی مهمان نواز است که همیشه از حضور مهمان در منزلش خوشحال میشود. او همیشه خانه را تمیز و مرتب نگه میدارد و غذای بیشتری میپزد تا اگر مهمانی ناخوانده در خانه ما را زد، برای حضور او آماده باشد. خوب در بسیاری از موارد هم کسی نمیآمد و این ما بودیم که باید چند روز غذای تکراری میخوردیم!
یادم میآید که اول هفته بود و همه ما مشغول کار و درس بودیم. مادرم هم به امور خانه رسیدگی میکرد. اجاق گاز خراب شده بود و مادر سعی داشت تعمیرکار آن را مجاب کند تا همین امروز برای تعمیر آن به خانه ما بیاید. کل آشپزخانه به هم ریخته بود و جای قدم زدن در آشپزخانه نبود.
اوضاع خانه بر خلاف همیشه کاملاً به هم ریخته بود و مادرم به شدت از این اوضاع عصبانی شده بود. شرایط بحرانی وقتی کامل شد که عمههایم سرزده به خانه ما آمدند و قصد کردند برای شام بمانند. یکی از دخترعمههایم وقتی اوضاع را دید، گفت شام به عهده من؛ شما نگران چیزی نباشید. ولی این جمله او بدتر همه را نگران کرد، چون امکان نداشت او بتواند بدون آسیب به چیزی آشپزی کند.
اما چارهای نبود. قبول کردیم و او را با یک پیک نیک و گاز مسافرتی به حیاط فرستادیم تا آشپزی کند. چندی نگذشت که بوی پیاز داغ سوخته و صدای شکستن بشقابهای مادرم بلند شد. او که سرگرم گوشی شده بود به کلی پیاز داغها را فراموش کرده بود، و وقتی متوجه شده بود، با یک حرکت ناگهانی به سمت قابلمه، سه بشقاب مادرم را همزمان خورد کرد.
خلاصه در آن لحظه، هم شام نداشتیم، هم سرویس بشقابهای مادرم ناقص شده بود و هم مقداری روغن داغ باعث سوختن انگشت دخترعمهام شده بود. مادرم که سعی میکرد خونسردی خود را حفظ کند برای جلوگیری از وقوع بلایای فجیعتر او را به خانه هدایت کرد و بساط آشپزی را جمع کرد. چون این بار حتماً خطر ترکیدن پیکنیک همه خانه را تهدید میکرد.
در نهایت آقای تعمیرکار قرار شد فردا به خانه ما بیاید و مادرم که اوضاع خانه را بسی آشفته میدید پیشنهاد داد به پارک محل برویم و مهمانی را در آنجا برگزار کنیم. به پیشنهاد عمه از سوپرمارکت محل تعدادی سالاد الویه خریدیم و یک مهمانی به یاد ماندنی را در پارک محل برگزار کردیم.
درست است که روزی پر از التهاب و نگرانی برای مادر و همه اعضای خانواده را گذراندیم. اما خاطره تفریح آن روز در پارک و بگو بخندهای بعد از آن را هیچگاه فراموش نخواهیم کرد.
منبع | روزانه




