کتاب بامداد خمار به نویسندگی فتانه حاج سید جوادی (پروین) در سال ۱۳۷۴ توسط نشر البرز به چاپ رسید. این رمان سرگذشت عشقی قدیمی را روایت میکند. داستان، دربارهی زندگی دختری از طبقهی مرفه جامعه است که گرفتار عشق پسری نجار شد.
اینتین – رمان در تهران دههٔ ۱۳۳۰ روایت میشود و از زبان «محبوبه»، دختری ۱۵ ساله از خانوادهای مرفه و اشرافی، نقل میشود. محبوبه عاشق «رحیم»، جوانی فقیر و نجار میشود که در عمارت عمویش کار میکند. عشق پرشور او به رحیم، برخلاف تمام هشدارهای خانواده و عرف جامعه، او را به سوی ازدواجی پنهانی و پرمخاطره میکشاند. داستان با نثر روان و صمیمی، فراز و نشیبهای زندگی محبوبه را پس از این انتخاب جسورانه به تصویر میکشد و خواننده را با پرسشهای عمیقی دربارهٔ عشق، طبقات اجتماعی، سنت و مدرنیته روبهرو میکند.
اهمیت ادبی و فرهنگی
پرفروشترین رمان معاصر ایران: بیش از ۱ میلیون نسخه فروش رسمی (و شمار نامعلومی نسخهٔ غیررسمی) داشته و به زبانهای انگلیسی، آلمانی، فرانسوی، ترکی، عربی و… ترجمه شده است.
تأثیر اجتماعی:
کتاب در زمان انتشار جنجالی شد؛ برخی آن را «هارلکن ایرانی» خواندند و برخی دیگر آن را نخستین رمان عاشقانهٔ واقعگرا از نگاه یک زن ایرانی دانستند. فتانه حاج سید جوادی (متولد ۱۳۲۴ در تهران، تحصیلکردهٔ ادبیات فرانسه) با این اثر، تابوی بیان صریح احساسات زنانه در جامعهٔ سنتی را شکست.
جوایز و اقتباس:
برندهٔ جایزهٔ بهترین رمان عاشقانهٔ دههٔ ۷۰ از سوی مجلهٔ «زن روز» شد. همچنین در سال ۱۳۸۷ به سریال تلویزیونی ۲۰ قسمتی به کارگردانی «علیرضا داوودنژاد» تبدیل شد (با بازیگرانی چون لاله اسکندری و محمدرضا شریفینیا).
سبک نگارش
زبان: ساده، صمیمی و گفتاری؛ انگار راوی در حال درددل با خواننده است.
ساختار: روایت خطی با فلشبکهای کوتاه؛ از تکنیک «نامهنگاری» و «خاطرهگویی» بهره میبرد.
ویژگی بارز: توصیفات دقیق از جزئیات زندگی روزمرهٔ تهران قدیم (لباس، غذا، آداب معاشرت) که حس نوستالژیک ایجاد میکند.
چرا باید خواند؟
– اگر به رمانهای عاشقانهٔ واقعی (نه فانتزی) علاقهمندید.
– اگر میخواهید تصویری ملموس از تضاد طبقاتی و فشارهای خانوادگی در ایران پیش از انقلاب ببینید.
– اگر دنبال کتابی هستید که پس از پایان، ساعتها به فکرتان بیندازد: «آیا عشق کورکورانه ارزشش را دارد؟»
جملاتی از این کتاب
دلم میخواهد بدانی که شب سراب نیرزد به بامداد خمار.
نمیدانم. از قاجار هیچ نمیدانم. از رضاخان هیچ نمیدانم. از دنیا غافل بودم سودابهجان. چون عاشق بودم. هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو. جهان میخواهد زیرورو شود. میخواهد نشود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگرنه؟
گردن کشیده و عضلات برجسته زیر پوست گردنش که تیره بود و رگی برجسته داشت؛ آستینهای بالازده و دستهای محکم و قویش؛ موهایش را که بر پیشانی ریخته بود؛ بینی عقابی و پوزخندی را که بر لب داشت. زیبا بود؟ نمیدانم. زشت بود؟ نمیدانم. ولی مرد بود. مردانه بود. این بازوها میتوانستند تکیهگاه باشند.
گفت: «من این همه یادگاری به تو دادهام. زلفم را… خون تنم را… تو به من چه یادگاری میدهی؟» گفتم: «اوّل که من به تو یادگاری دادم؟» تعجّب کرد: «چه یادگاری؟» «دلم را.»
از دنیا غافل بودم سودابهجان. چون عاشق بودم.
بیحیایی که کار سختی نیست! متانت مشکل است.
دل میرود ز دستم، صاحبدلان خدا را دردا که راز پنهان، خواهد شد آشکارا
«اینقدر مظلوم نباش. اینقدر با آدم نانجیب نجابت نکن محبوبه. از چشمان این زن شرارت میبارد. نجابت زیادی هم کثافت استها!… از من گفتن بود.»
اصل بد نیکو نگردد آن که بنیادش بد است.
ولی فقط دلم نبود که او را میخواست. قطره قطره خونم بود. بند بند وجودم بود. تک تک سلولهایم بودند و تنها مخالف در سراسر بدنم، مغز بیچارهام بود
میگفتم درستش میکنم، ولی نشد. نمیدانستم ذات مرد تغییرپذیر نیست. نمیدانستم اگر خوب باشد همیشه خوب میماند و اگر بد باشد، تربیت نااهل را چون گِردَکان بر گنبد است.
میگفت: بگذرد این روزگار تلختر از زهر بار دگر روزگار چون شکر آید من میخندیدم و میگفتم: «آری شود ولی به خون جگر شود.»
بیاراده دستم بالا رفت و پیچه را بالا زدم و به چشمهایش خیره شدم. ساکت و مبهوت، مثل مجسمه ایستاد تا بناگوش سرخ شده و زیرلب گفت: «بنازم قلم نقاش طبیعت را!»
هرکه خواهد گو بیا و هرکه خواهد گو برو. جهان میخواهد زیرورو شود. میخواهد نشود. چه اهمیتی دارد؟ فقط او بماند. مگرنه؟
با اجازه قابله جلو رفتیم تا دست مادرمان را ببوسیم. مادرم گفت: «نه مادرجان، دستم را نه. اینجا را.» و به گونهاش اشاره کرد. «میدانید پسر است؟ یک پشت و پناه دیگر هم پیدا کردید.» چهقدر زنهای قدیم روانشناس بودند. چهقدر مادرم فهمیده بود. با این یک جمله به اندازه یک کتاب حرف زد. حسادتی که میرفت در قلب ما لانه کند، با همین یک جمله جای خود را به آرامش و احساس امنیت نسبت به فردا داد.
به خودم میگفتم آیا این خانمهای محترم متشخص، با همه دنگ و فنگشان به خیالشان هم میرسد که من دلباخته شاگرد نجّار محّل شدهام؟ که دلم میخواهد به همه این زندگی با تمام خدم و حشم و قر و فر آن پشتپا بزنم؟ دلم میخواهد این خانمهای آراسته محترم را که غرق عطر و جواهر هستند کنار بزنم و دوان دوان به آستانه آن نجّاری کوچک و تاریک و محقّر که از دوده چراغ سیاه است بروم و مثل سگ پاسبان کنار پاشنه در آن بخوابم؟
«بلایی به سرت بیاورم که دل مرغان هوا به حالت بسوزد. حالا برای من عاشق میشوی؟ آنهم عاشق شاگرد نجّار سر گذر! ای خاک بر آن سر بیلیاقتت بکنند دختر بصیرالملک. ای خاک بر سرم با این دختر بارآوردنم!»
اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط میکنند حرف بزنند.»
من عروسی بودم که حتی آیینه و شمعدان نداشت.
پدرم آه کشید: «همه از دست غیر مینالند، سعدی از دست خویشتن فریاد.»
آنقدر برایش حافظ خواندم که خسته شدم. «آقاجان، حاجتتان که برآورده شد، دیگر تفألزدن بس است.» «از سخنان حافظ لذّت میبرم.» «پس خودتان بخوانید.» «تو که میخوانی بیشتر لذّت میبرم.»
روزگاری آرزو داشتم تمام هستی خود را بدهم فقط به آن شرط که یکبار آن گردن و رگ برجسته آن را ببوسم و بمیرم.
خدا میداند که آن دکان کوچک برای من چه قصری بود. بوی چوب چه عطری بود و تمام مغازه چه غرفهای بهشتی.
این مردمی که کور عیب خود و بینای عیب دیگران هستند، حقّشان همین است.
زندگی واقعی چهره نشان میداد. زندگی فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. لیلی و مجنون نبود. کاغذپراکنی از سر دیوار نبود. دیگر نگاههای دزدانه و عاشقانه و آههای جگرسوز نبود.
به چشمانش خیره شدم. مانند خرگوشی اسیر مار. کدامیک مار بودیم؟ نمیدانم هر دو اسیر بازی طبیعت.
عاشقی پدرم را درآورد. دلم آتش گرفت. قلبم پاره پاره شد. روحم کشته شد.
برّه آهویی بودم که در دشتی خشک و غریب تنها و سرگردان مانده و در پشت سرش شکارچی و مقابلش سرزمینی مرموز و ناشناخته گسترده بود.
ساکت شدم. به سؤالش فکر کردم. در قلبم جستوجو کردم و عاقبت پاسخش را یافتم: «نه. خودت نگذاشتی. سیرتت صورتت را پوشاند.»
خودم آنجا بودم و دلم جای دیگر.
حالا در آرزوی مردی بودم که شریف باشد. غیور باشد. سلیمالنفس، ضعیفنواز و حمایتگر باشد. مردی که دردها را تسکین دهد. که بتوان به او تکیه کرد. دیگر سر و زلف و قد و قامت مرا گمراه نمیکرد. من به دنبال یک انسان بودم.
هنوز جسمم جوان بود و با روح خستهام جدال میکردم
روزگاری آرزو داشتم تمام هستی خود را بدهم فقط به آن شرط که یکبار آن گردن و رگ برجسته آن را ببوسم و بمیرم.
خدا میداند که آن دکان کوچک برای من چه قصری بود. بوی چوب چه عطری بود و تمام مغازه چه غرفهای بهشتی.
این مردمی که کور عیب خود و بینای عیب دیگران هستند، حقّشان همین است.
به چشمانش خیره شدم. مانند خرگوشی اسیر مار. کدامیک مار بودیم؟ نمیدانم هر دو اسیر بازی طبیعت.
زندگی واقعی چهره نشان میداد. زندگی فقط آواز قمر نبود. حافظ نبود. لیلی و مجنون نبود. کاغذپراکنی از سر دیوار نبود. دیگر نگاههای دزدانه و عاشقانه و آههای جگرسوز نبود. این هم بود. نان و گوشت و آب هم بود. عرق ریختن و نان درآوردن. جانکندن و خانهداری کردن. شستن، پختن، روفتن.
از زندگی سیر بودم. دلم میخواست بلند شوم و فرار کنم
«بیا و دست بردار محبوبه. یک کمی فکر کن. ببین چه به روز همه آوردهای؟ تو با این همه دنگ و فنگ، با این زندگی، این بریز و بپاش، مگر میتوانی زن یک شاگرد نجّار بشوی؟ میتوانی با یک آدم لات و آسمان جل زندگی کنی؟ آخر این پسره مگر چه دارد؟ بهجز بوی گند چوب؟…» حرف او را قطع کردم و پشت به او کردم: «ولم کن. بگیر بخواب.» خواهرم پرسید: «آخر بگو چه خیالی داری محبوبه؟» «خیال او را.» آرزوی بوی چوب داشتم.
مدتی موهایم را نوازش کرد و آنگاه به آرامی زمزمه کرد: «دوباره دختر خودم شدی.»
تو فکر میکردی زندگی زناشویی یعنی عشق کورکورانه و عشق کورکورانه یعنی سعادت ابدی. بعد که دیدی رحیم آن بتی نبود که تو در خیالت ساخته بودی، از همهچیز بیزار شدی. هان؟ ولی اینطور نیست محبوبه. سعادت از عشق کورکورانه مثل جن از بسماللّه فرار میکند. یکبار اشتباه کردی، دیگر نکن.
منظورتان از این مردم چیست؟ اگر ما خودمان سرمان را بالا بگیریم و توی دهان مردم بزنیم، مردم غلط میکنند حرف بزنند.
غم و شادی به آدمهایی مربوط میشد که روح داشتند. که زنده بودند و در این زندگی امید و هدفی داشتند. من آنقدر سختی کشیده بودم. آنقدر زهر حقارت چشیده بودم و آنقدر روحم در فشار بود که کرخ شده بودم. حسّاسیت خود را از دست داده بودم. قوّه ادراک و احساس نداشتم. بیخیال شده بودم.
دیگر در سراسر زندگانیم چنان عشق تند و سوزان و چنین نفرت گزنده و تلخی را نسبت به هیچکس احساس نکردم.
ولی فقط دلم نبود که او را میخواست. قطره قطره خونم بود. بند بند وجودم بود. تک تک سلولهایم بودند و تنها مخالف در سراسر بدنم، مغز بیچارهام بود که هرچه میکوشید به جایی نمیرسید. هیچکس از او فرمان نمیبرد. با این همه باز با خود میجنگیدم و هیچ نبردی از این سهمگینتر نیست.
گفت: «من این همه یادگاری به تو دادهام. زلفم را… خون تنم را… تو به من چه یادگاری میدهی؟» گفتم: «اوّل که من به تو یادگاری دادم؟» تعجّب کرد: «چه یادگاری؟» «دلم را.»
دل دیوانه من باید آنقدر سر به سینه خستهام بکوبد تا خسته شود، آرام شود، مطیع شود که کاش میشد
مگر کسی با غرش طوفان دهان به دهان میگذارد. نه، باید صبر کرد. باید پنجرهها را بست و به آغوش عزیزی پناه برد.
آرزو داشتم که یکبار دیگر عاشق شوم. عاشق یک نفر. مثلاً منصور. با همان حرارت، با همان اشتیاق، با همان کشش. ای کاش دوباره بیمار میشدم. بیچاره و بیاختیار میشدم.
چه شده که همه سر جنگ با مرا دارند؟ همه قصد خونکردن دل مرا دارند؟ من که خود از پا درآمدهام. که قلبم از قبل هزار پاره شده.
بعد لبخند زد و به شوهر خواهرم گفت: «بیرون باد میآید؟» «نخیر، چهطور مگر؟» «هیچ، دیدم در تکان خورد…» شوهر خواهرم رو به در کرد و چنان چشمغرّهای رفت که من و نزهت بیاراده یک قدم عقب نشستیم و در همان حال گفت: «نخیر، شاید گربه است.» پسر شاهزادهخانم با شوخطبعی گفت: «مثل اینکه گربه بازیگوشی هم هست.»
منبع | روزانه




