کتاب

بریده‌هایی از کتاب کافکا در ساحل اثر هاروکی موراکامی (رمان خواندنی)

هاروکی موراکامی نویسندهٔ ژاپنی برندهٔ جایزهٔ هانس کریستین اندرسن است. کافکا در ساحل رمان تصادف است.

اینتین – هاروکی موراکامی نویسندهٔ ژاپنی برندهٔ جایزهٔ هانس کریستین اندرسن است. کافکا در ساحل رمان تصادف است. از ابتدا تا انتها، چیزی که داستان را پیش می‌برد تصور تصادف است. پسری به نام کافکا تا‌مورا از خانه فرار می‌کند و به شهر دیگری می‌رود. به‌موازات این روایت، داستان مردی به نام ناکاتا هم روایت می‌شود.

معرفی کتاب کافکا در ساحل نوشته هاروکی موراکامی

خلاصه داستان (بدون اسپویلر بزرگ)

رمان به صورت موازی دو خط داستانی را روایت می‌کند که به تدریج به هم نزدیک می‌شوند:

۱. **کافکا تامورا**، پسری ۱۵ ساله که در روز تولدش از خانه فرار می‌کند تا از «نفرین ادیپی» پدرش (پیش‌بینی‌ای که می‌گوید پسر پدرش را خواهد کشت و با مادرش رابطه خواهد داشت) بگریزد و مادر و خواهر گمشده‌اش را پیدا کند. او به شهر کوچک تاکاماتسو در جزیره شیکوکو می‌رسد و در کتابخانه خصوصی عجیبی پناه می‌گیرد.

۲. **ناکاتا**، پیرمردی ساده‌دل و نیمه‌خوانده که در کودکی دچار حادثه‌ای مرموز شده و از آن به بعد توانایی صحبت با گربه‌ها را پیدا کرده، اما حافظه بلندمدتش را از دست داده. ناکاتا پس از یک حادثه خونین ناخواسته وارد سفری جاده‌ای می‌شود که ظاهراً هیچ ارتباطی با کافکا ندارد… ولی دارد.

دو روایت در دو فصل متناوب (فصل‌های فرد: کافکا، فصل‌های زوج: ناکاتا) پیش می‌روند و در نهایت در فضایی سورئال و متافیزیکی به هم می‌رسوند.

تم‌ها و ویژگی‌های اصلی کتاب

– ترکیب رئالیسم جادویی با اساطیر یونانی (ادیپ، لابیرنت، سرنوشت)، شینتو و فرهنگ عامه ژاپنی

– جست‌وجوی هویت، فرار از سرنوشت، رابطه مادر و پسر، تنهایی و جدایی

– مرز باریک میان واقعیت و رویا، دنیای موازی، ورود به «جنگل» به عنوان استعاره‌ای از ناخودآگاه

– گربه‌ها نقش کلیدی و تقریباً ماورایی دارند

– موسیقی (بتهوون، پرینس، جان کالترن)، برندهای غربی، غذا و برندهای ژاپنی (مثل ویسکی Suntory) مثل همیشه در کارهای موراکامی پررنگ‌اند

جوایز و جایگاه

– برنده جایزه جهانی فانتزی (World Fantasy Award) سال ۲۰۰۶ (اولین رمان آسیایی که این جایزه را گرفت)

– یکی از ۱۰ رمان برتر دهه ۲۰۰۰ به انتخاب مجله تایم

– در نظرسنجی‌های مختلف معمولاً در کنار «جنگل نروژی» و «۱Q84» جزو سه رمان برتر موراکامی قرار می‌گیرد

– بیش از ۱۰ میلیون نسخه در جهان فروش داشته

چرا باید خواند؟

اگر اولین بار است موراکامی می‌خوانید، «کافکا در ساحل» یکی از بهترین ورودی‌هاست (همراه با «جنگل نروژی»). کتاب پر از تصاویر به‌یادماندنی، جملات عمیق فلسفی، طنز تلخ و حس قوی «غرابت آشنا»ست. خواننده تا آخر نمی‌داند دقیقاً چه اتفاقی می‌افتد، ولی احساس می‌کند چیزی خیلی مهم در درونش تغییر کرده.

جملاتی از این رمان

«پدربزرگم همیشه می‌گفت سؤال کردن یک لحظه باعث شرمندگی می‌شود، اما سؤال نکردن یک عمر باعث شرمندگی می‌شود.»

وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت، مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.

در زندگی هر کس یک نقطه‌ی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطه‌ای است که دیگر نمی‌توانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. این‌طوری زنده می‌مانیم.

«بر اساس تجربه‌ی خودم، وقتی کسی خیلی سخت سعی می‌کند چیزی را به دست بیاورد، نمی‌تواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار می‌کند، معمولاً گرفتار همان می‌شود.

«کافکا، آن بیرون چه می‌بینی؟» از پنجره‌ی پشت سر او به بیرون نگاه می‌کنم. «درخت‌ها را می‌بینم، آسمان و مقداری ابر. تعدادی پرنده روی شاخه‌های درخت‌ها.» «هیچ‌چیز غیرعادی نیست. درست است؟» «درست است.» «اما اگر می‌دانستی شاید نتوانی فردا دوباره این را ببینی، همه‌چیز ناگهان خاص و گرانبها می‌شد، نمی‌شد؟»

طبیعتا تعداد دوستان من صفر است. دیواری در اطرافم ساخته‌ام، هرگز اجازه نمی‌دهم کسی وارد شود و سعی می‌کنم خودم هم خطر نکنم و خارج نشوم. کی می‌تواند چنین کسی را دوست داشته باشد؟ همه‌شان مراقب منند، از دور احتمالاً از من بیزارند یا حتی می‌ترسند، اما من فقط خوشحالم که مزاحمم نمی‌شوند. برای اینکه یک دنیا کار دارم که باید به آن‌ها برسم، به‌علاوه‌ی صرف زمان زیادی از وقت آزادم برای بلعیدن کتاب‌های کتابخانه‌ی مدرسه.

هرکسی عاشق می‌شود دنبال نیمه‌ی گمشده‌ی خودش می‌گردد. بنابراین هرکس عاشق است وقتی به معشوقش فکر می‌کند غمگین می‌شود. مثل قدم گذاشتن به داخل اتاقی که خاطراتت را در آن پیدا می‌کنی، آن‌هایی که زمان درازی ندیده بودی.

در رؤیاها مسئولیت آغاز می‌شود. این را که برعکس کنی می‌توانی بگویی جایی که قدرت تخیل وجود ندارد، هیچ مسئولیتی ایجاد نمی‌شود.

وقتی توفان تمام شد، یادت نمی‌آید چگونه از آن گذشتی، چطور جان به در بردی. حتی در حقیقت، مطمئن نیستی توفان واقعا تمام شده باشد. اما یک چیز مسلم است. وقتی از توفان بیرون آمدی، دیگر آنی نیستی که قدم به درون توفان گذاشت.

تمدن از زمانی آغاز شد که انسان حصارها را برپا کرد. دیدگاهی بسیار زیرکانه است. و این حقیقت دارد ــ هر تمدنی محصول فقدان آزادیِ در حصار قرار گرفته است

«باید نگاه کنی! این یکی دیگر از قوانین ماست. بستن چشم‌هایت چیزی را تغییر نمی‌دهد. هیچ‌چیز فقط به‌خاطر اینکه تو آنچه را دارد اتفاق می‌افتد نمی‌بینی، ناپدید نمی‌شود. در حقیقت، بار دیگری که چشم‌هایت را باز کنی اوضاع حتی خیلی بدتر خواهد بود. دنیایی که ما در آن زندگی می‌کنیم این چنین است، آقای ناکاتا. چشم‌هایت را کاملاً باز نگه دار. فقط یک ترسو چشم‌هایش را می‌بندد. بستن چشم‌هایت و گرفتن گوش‌هایت زمان را متوقف نمی‌کند.

«مدت‌ها پیش چیزی را دور انداختم که نمی‌بایست می‌داشتم. چیزی که بیش از هرچیز دیگر دوست داشتم. می‌ترسیدم روزی آن را از دست بدهم. بنابراین خودم آن را رها کردم. به این نتیجه رسیدم اگر قرار است از من دزدیده شود یا آن را بر اثر حادثه‌ای از دست بدهم، بهتر است خودم از آن چشم بپوشم. البته دچار خشمی بودم که از بین نمی‌رفت، که بخشی از آن بود. اما همه‌ی ماجرا یک اشتباه عظیم بود. نباید هرگز آن را دور می‌انداختم.»

هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست می‌دهد. موقعیت‌های ازدست‌رفته، امکانات ازدست‌رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنی‌اش زنده بودن است. اما درون سرمان ــ حداقل به تصور من آنجاست ــ اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه می‌داریم.

این راست است. بودن با او دردناک است، مثل چاقویی یخزده در سینه‌ام. دردی کشنده، اما عجیب این است که به‌خاطر این درد سپاسگزارم. انگار آن درد یخزده و وجود خود من یکی هستند. درد لنگری است که مرا اینجا نگه می‌دارد.

هیچ جنگی نیست که به همه‌ی جنگ‌ها پایان دهد. جنگ در جنگ رشد می‌کند. خونی را که بر اثر خشونت ریخته شده می‌بلعد، از بدن‌های مجروح تغذیه می‌کند. جنگ موجودی کامل و خودکفاست. لازم است این را بدانی

وقتی کسی خیلی سخت سعی می‌کند چیزی را به دست بیاورد، نمی‌تواند. و وقتی دارد با تمام توانش از چیزی فرار می‌کند، معمولاً گرفتار همان می‌شود.

در خانه‌ی ما همه‌چیز عجیب و غریب است. و وقتی همه‌چیز عجیب و غریب باشد، آنچه طبیعی است هم در آخر غیرعادی به نظر می‌رسد. این را از مدت‌ها پیش می‌دانستم، اما بچه بودم.

«اگرچه یک چیز را باید به تو بگویم. اگر می‌خواهی موفق باشی باید خیلی جان‌سخت‌تر شوی.»

ما چنان درگیر زندگی روزمره‌مانیم که وقایع گذشته، مثل ستاره‌های کهن هستند که سوخته‌اند و دیگر در مدار ذهن ما وجود ندارند. چیزهای زیادی هست که هر روز باید به آن‌ها فکر کنیم، چیزهای زیادی که باید بیاموزیم. روش‌های جدید، اطلاعات جدید، فناوری‌های جدید، اصطلاحات جدید… اما هنوز، هرقدر هم زمان گذشته باشد، هرچیزی که در این فاصله اتفاق افتاده باشد، خاطرات هرگز از بین نمی‌روند. برای همیشه با ما باقی می‌مانند، مثل سنگ محک

وقتی نفس می‌کشد، به‌نحوی مرا به یاد بارانی می‌اندازد که به ملایمت روی پهنه‌ی گسترده‌ی دریا می‌بارد. من مسافر تنهای دریا هستم بر عرشه ایستاده، و او دریاست. آسمان پتویی خاکستری است، در افق با دریای خاکستری در هم آمیخته. قائل شدن تفاوت بین دریا و آسمان دشوار است. بین مسافر دریا و دریا. بین واقعیت و کارهای دل.

بنابراین چه دوست داشته باشی و چه نه، بهتر است تا وقتی این فرصت در اختیارت هست هرقدر می‌توانی یاد بگیری. به یک ورق کاغذ لکه‌لکه از جوهر تبدیل شوی و همه را جذب کنی. بعدا می‌توانی تصمیم بگیری چه چیزهایی را نگه داری و چه چیزهایی را بیرون بریزی.

من کاملاً تهی هستم. می‌دانید کاملاً تهی بودن یعنی چه؟» هوشینو سرش را تکان داد. «گمان می‌کنم نمی‌دانم.» «تهی بودن مثل خانه‌ایست که کسی در آن زندگی نکند. خانه‌ای بدون قفل، بدون اینکه کسی در آن زندگی کند. هرکسی می‌تواند وارد شود، هروقت که بخواهد. این چیزیست که بیشتر از همه مرا می‌ترساند. من می‌توانم کاری کنم چیزهایی از آسمان ببارد، اما بیشتر اوقات اصلاً نمی‌دانم بار دیگر باعث باریدن چه چیزی می‌شوم. اگر آنچه می‌بارد ۱۰۰۰۰ چاقو باشد، یا یک بمب عظیم یا گاز سمی… نمی‌دانم باید چکار کنم… می‌توانم به همه بگویم متأسفم، اما این کافی نیست.»

«هرکدام از ما چیزی را که برایش باارزش بوده از دست می‌دهد. موقعیت‌های ازدست‌رفته، امکانات ازدست‌رفته، احساساتی که هرگز نمی‌توانیم دوباره به دست بیاوریم. این بخشی از آن چیزیست که معنی‌اش زنده بودن است. اما درون سرمان ــ حداقل به تصور من آنجاست ــ اتاق کوچکی است که آن خاطرات را در آن نگه می‌داریم. اتاقی شبیه قفسه‌های توی این کتابخانه. و برای درک عملکرد قلبمان باید مدام کارت‌های مرجع جدید درست کنیم. باید هرچندوقت یک‌بار چیزها را گردگیری کنیم، آن‌ها را هوا بدهیم، آب گلدان‌ها را عوض کنیم. به عبارت دیگر، تو برای ابد در کتابخانه‌ی خصوصی خودت زندگی می‌کنی.»

من چیزهایی می‌گویم که نباید بگویم، کارهایی می‌کنم که نباید بکنم. نمی‌توانم خودم را کنترل کنم. این از نقاط ضعف من است. می‌دانی چرا این از نقاط ضعف من است؟» می‌گویم: «برای اینکه اگر هرکسی را که قدرت تخیل چندانی ندارد جدی بگیری، پایانی ندارد.» اوشیما می‌گوید: «همین است.»

در زندگی هر کس یک نقطه‌ی بدون بازگشت وجود دارد. و در موارد خیلی کمی، نقطه‌ای است که دیگر نمی‌توانی جلوتر بروی. و وقتی به آن نقطه رسیدیم، تنها کاری که می‌توانیم بکنیم در آرامش پذیرفتن واقعیت است. این‌طوری زنده می‌مانیم

می‌گویند عشق می‌تواند دنیا را دوباره بسازد، پس وقتی پای عشق به میان می‌آید هرچیزی ممکن است.» می‌پرسم: «تو هرگز عاشق شده‌ای؟» متحیر، به من خیره می‌شود. «تو چی فکر می‌کنی؟ من ستاره‌ی دریایی یا درخت فلفل نیستم. یک موجود زنده و جاندارم. البته که عاشق شده‌ام.»

گاهی سرنوشت مثل توفان شنی است که مدام تغییر جهت می‌دهد. تو تغییر جهت می‌دهی، اما توفان شن تعقیبت می‌کند. دوباره برمی‌گردی، اما توفان خودش را با تو مطابقت می‌دهد. بارها و بارها این حرکت را تکرار می‌کنی، مثل رقصی شوم با مرگ، درست قبل از سپیده‌دم. چرا؟ چون این توفان چیزی نیست که از دوردست بیاید، چیزی که هیچ ارتباطی با تو نداشته باشد. این توفان تویی.

تنها در چنین جنگل انبوهی، شخصی به نام من احساس می‌کند تهی است، به‌طرز هولناکی تهی. اوشیما یک‌بار عبارت “مرد توخالی” را به کار برد. خوب، این چیزیست که من به آن تبدیل شده‌ام. درون من یک فضای تهی است، شکافی آهسته در حال گسترش یافتن و نابود کردن آنچه از کسی که من هستم باقی مانده. می‌شنوم که دارد اتفاق می‌افتد. به‌کلی از دست رفته‌ام، هویتم دارد می‌میرد. جایی که هستم هیچ جهتی وجود ندارد، نه آسمان، نه زمین. به خانم سائکی فکر می‌کنم، به ساکورا، به اوشیما. اما سال‌های نوری از آن‌ها دورم. مثل این است که دارم از جهت غلط یک دوربین چشمی نگاه می‌کنم و هرقدر دست‌هایم را جلو ببرم، نمی‌توانم آن‌ها را لمس کنم. در وسط هزارتویی نیمه‌تاریک به‌کلی تنها هستم. اوشیما به من گفت، به باد گوش کن. گوش می‌کنم، اما بادی نمی‌وزد.

«گوش کن ــ خدا فقط در ذهن‌های مردم وجود دارد. به‌خصوص در ژاپن، خدا همیشه نوعی مفهوم تغییرپذیر است. ببین بعد از جنگ چه اتفاقی افتاد. داگلاس مک آرتور به امپراتور آسمانی دستور داد از خدا بودن دست بکشد و او این کار را کرد، در یک سخنرانی گفت فقط یک آدم معمولی است. بنابراین بعد از ۱۹۴۶ او دیگر خدا نبود. خدایان ژاپنی این‌طوری‌اند ــ می‌شود گوششان را کشید و آن‌ها را تطبیق داد. یک آمریکایی که با سر و صدا بشکه‌ای شراب ارزان می‌نوشد دستور می‌دهد و بی‌درنگ ــ خدا دیگر خدا نیست.

منبع: روزانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا