با داستان رستم و تهمینه در قصه های عاشقانه شاهنامه تو این مطلب همراهمون باشین.
اینتین – روزی رستم، پهلوان بزرگ ایران، برای شکار به نزدیکیهای مرز توران میرود. بعد از یک روز طولانی، خسته میشود و همانجا میخوابد. در این میان، چند سوار ترک که رخش، اسب وفادار رستم، را در حال چرا میبینند، او را میدزدند و با خود میبرند.
وقتی رستم از خواب بیدار میشود، هیچ نشانی از رخش نمییابد، جز رد پایش. عصبانی و نگران، رد پای اسبش را دنبال میکند تا به شهر سمنگان میرسد. خبر ورود رستم به سمنگان پخش میشود و بزرگان شهر برای استقبال از او میآیند. رستم که بسیار خشمگین است، آنها را تهدید میکند که اگر اسبش را پس ندهند، شهر را ویران خواهد کرد. اما شاه سمنگان با مهربانی از رستم دعوت میکند که شبی را در قصر او بماند و قول میدهد که تا صبح، رخش را برای او پیدا کنند. رستم پیشنهاد شاه را میپذیرد و شب را در قصر او میماند.
آن شب، وقتی رستم خواب است، تهمینه، دختر شاه سمنگان، مخفیانه به دیدار او میآید. او مدتهاست که درباره دلاوریهای رستم شنیده و از کودکی عاشق او شده است. تهمینه با شجاعت، عشق خود را به رستم ابراز میکند و میگوید: “من همیشه آرزو داشتم که همسر تو باشم و فرزندی داشته باشم که مانند تو پهلوان شود”. رستم که تحت تأثیر سخنان و زیبایی او قرار گرفته، با تهمینه ازدواج میکند.
صبح روز بعد، رستم باید به ایران بازگردد. قبل از رفتن، او تهمینه را ترک نمیکند بدون اینکه یادگاری به او بدهد. رستم یک مهرهی ارزشمند را به تهمینه میدهد و میگوید:
“اگر فرزندمان دختر شد، این مهره را به گیسویش ببند، اما اگر پسر شد، آن را به بازویش ببند تا بعدها بتواند نشانی از من داشته باشد.”
رستم، بدون اینکه این راز را با کسی در میان بگذارد، سمنگان را ترک میکند.
مدتی بعد، تهمینه پسری به دنیا میآورد و نامش را سهراب میگذارد. سهراب از همان کودکی نشانههای یک پهلوان را در خود دارد و خیلی زود از همه همسالانش قویتر و نیرومندتر میشود. وقتی بزرگتر میشود، از مادرش درباره پدرش میپرسد. تهمینه ابتدا حقیقت را از او پنهان میکند، اما سرانجام راز را برای او فاش میکند و مهرهی رستم را به بازویش میبندد. او به سهراب هشدار میدهد که این راز را نباید به افراسیاب، دشمن رستم، بگوید.
سهراب که میفهمد پدرش رستم، بزرگترین پهلوان ایران است، تصمیم میگیرد به ایران حمله کند. اما هدف او جنگیدن با رستم نیست. او میخواهد پدرش را پیدا کند، کاووس شاه را از تخت پایین بکشد و رستم را شاه ایران کند. سپس قصد دارد به توران برود و افراسیاب را شکست دهد.
افراسیاب که از نقشه سهراب باخبر میشود، نقشهای شیطانی میکشد. او لشکری به فرماندهی هومان و بارمان برای کمک به سهراب میفرستد، اما به آنها دستور میدهد که نگذارند سهراب پدرش را بشناسد. این خیانت، سرنوشت تلخی را برای سهراب رقم میزند.
سهراب به ایران حمله میکند و شاه کاووس که نگران شکست است، از رستم درخواست کمک میکند. رستم و سهراب روبهروی هم قرار میگیرند، اما هیچکدام نمیدانند که در واقع پدر و پسر هستند.
سهراب حدس میزند که این پهلوان ممکن است همان رستم باشد، اما رستم که نام خود را پنهان کرده، اجازه نمیدهد حقیقت آشکار شود. آنها با هم نبرد میکنند. در نبرد اول، سهراب پیروز میشود و قصد دارد رستم را از بین ببرد. اما رستم با فریب به او میگوید که طبق رسم پهلوانی، حریف باید در نبرد دوم کشته شود.
در نبرد دوم، رستم با تمام قدرت به سهراب حمله میکند و او را با ضربهای سخت از پای در میآورد. وقتی سهراب زخمی روی زمین افتاده است، رستم مهرهای را که خودش به تهمینه داده بود، روی بازوی او میبیند و ناگهان متوجه میشود که پسر خودش را کشته است.
رستم که از این حقیقت شوکه و اندوهگین شده، با گریه از شاه کاووس درخواست میکند که نوشدارویی برای نجات جان سهراب بفرستد. اما کاووس که از رستم کینه به دل داشت، با بی رحمی از فرستادن نوشدارو خودداری میکند. وقتی سرانجام تصمیم میگیرد نوشدارو را بفرستد، دیگر دیر شده و سهراب جان خود را از دست داده است.