تو این مطلب درباره داستان ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ براتون توضیح دادیم.
اینتین – احتمالا تو بعضی از مکالمه های روزانه تون شنیدین که میگن فلان موضوع یک کلاغ چهل کلاغ شده و داستانش اونطوری نیست که از اول بوده. حتما براتون سوال پیش اومده که معنی این اصلاح یا همون ضرب المثل خودمون چیه و چه داستانی پشتش هست. تو این مطلب درباره داستان ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ براتون توضیح دادیم.
قبل از اینکه بریم سراغ داستان ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ بریم ببینیم اصلا معنیش چی میشه.
یک کلاغ چهل کلاغ در واقعیت به همون شایعه پراکنی خودمون میگن. مثلا یه داستانی واقعا اتفاق افتاده اما تو زمان دست به دست شدن و دهن به دهن شدنش یه بخش هاییش حذف شده و یه بخش هاییش اضافه شده و خلاصه اصل داستان رو کلا تغییر داده و به یه داستانی تبدیلش کرده که کلا اتفاق نیفتاده.
حالا بریم سر وقت داستان.
داستان ضرب المثل یک کلاغ چهل کلاغ از این قراره که:
چوپان دانایی در روستایی کوچک و باصفا زندگی می کرد. چوپان از بخت بدش، هر چه شب قبل در خانه اش اتفاق می افتاد فردا، با کلی تغییر و تحول از دهان مردم روستا می شنید.
یک روز که چوپان در صحرا نشسته بود، با خود نقشه ای کشید تا خبرچین احتمالی خانه اش را بیابد. فردا صبح زود که برای نماز بیدار شد، بر لب حوض داخل حیاط رفت تا وضو بگیرد، ناگهان فریادی گوش خراش زد، زنش که در خانه خواب بود به سرعت به حیاط پرید و علت داد و فریاد او را جویا شد.
چوپان گفت: همین که شیر آب را باز کردم تا وضو بگیرم یک کلاغ از گوشم خارج شد پر زد و رفت.زن گفت: کلاغ از گوش تو پر زد و رفت؟ حالا باید چه کار بکنیم؟ چوپان گفت: حال من که خوب است و دردی ندارم. فقط تو این راز را میان خودمان نگهدار تا مردم روستا از این اتفاق باخبر نشوند. زن به سرعت گفت: حتماً خیالت راحت باشد، به سر کارت برو.
همین که چوپان از خانه خارج شد زنش دید که نمی تواند به تنهایی این راز را حفظ کند، تصمیم گرفت فقط برای زن همسایه که خیلی با هم دوست بودند این قضیه را تعریف کند.
صبح زود از خانه خارج شد، به در خانه ی همسایه اش رفت و گفت: تو مثل خواهر من هستی، امروز اتفاقی عجیب در خانه ی ما افتاده. وقتی که شوهرم برای وضو گرفتن، صبح لب حوض نشسته بود، یک جفت کلاغ از گوش هایش خارج شده.
زن همسایه که از شنیدن این خبر خیلی متعجب شده بود تصمیم گرفت این خبر عجیب را به عطارباشی شوهرش بگوید، چادر سر کرد و به مغازه ی عطارباشی رفت و به او قضیه را گفت و همین طور این خبرچینی ادامه داشت تا ظهر که به بیست و نه کلاغ رسید و همین طور تعداد کلاغ ها بالا و بالاتر می رفت.
غروب شده بود و هوا رو به تاریکی می رفت که چوپان گله را به روستا بازگرداند وقتی وارد ده شد دید که همه با تعجب و حیرت به او نگاه می کنند.
چوپان به کار خود ادامه داد و هر گوسفند را به طرف طویله ی صاحبش می فرستاد. حتی چند نفر از اهالی روستا به او گفتند: تو حالت خوب است؟ و او گفت: بله مثل همیشه ام. تا اینکه به میدان اصلی روستا رسید. از مردمی که در قهوه خانه نشسته بودند شنید که چوپان امروز صبح چهل کلاغ از گوشش خارج شد. و فهمید که این رفتار عجیب اهالی روستا نتیجه چیست.