آموزشی

زیباترین اشعار هوشنگ چالنگی + بیوگرافی و آثار معروفش

با مجموعه اشعار پرطرفدار هوشنگ چالنگی و شعر اکنون دیگر بیرقی بر آبم با صدای خود شاعر، همراه بخش ادبی باشید.

اینتین – دومین ماه پاییز، ماه تولد و درگذشت بسیاری از ادیبان و شاعران است و اگر اهل شعر و ادبیات باشید، با بسیاری از مفاخر متولد یا درگذشته آبان آشنایی دارید. یکی از این شاعران خوش‌نام، هوشنگ چالنگی شاعر معاصر است که در آبان سال ۱۴۰۰ از دنیا رفت. به همین بهانه، در این بخش مختصری از زندگی نامه هوشنگ چالنگی را برای‌تان آورده‌ایم و پس از آن، گلچین بهترین اشعار چالنگی را نیز گردآوری کرده‌ایم، با ما همراه باشید.

زندگی نامه هوشنگ چالنگی

هوشنگ چالنگی از بهترین شاعران معاصر است که ۲۹ مرداد سال ۱۳۲۰ در مسجد سلیمان به دنیا آمد. چالنگی را در کنار شاعرانی مانند احمدرضا احمدی، بهرام اردبیلی، مجید فروتن، پرویز اسلامپور و بیژن الهی از بنیان‌گذاران «شعر موج نو» و در ادامه آن «شعر دیگر» می‌دانند. چالنگی فرزند رحمان چالنگی شاه‌امیری یکی از ملاکین و بزرگان ایل ممبینی بود و جمشید چالنگی نیز برادر اوست. بسیاری از کاربران هنگام جست‌وجوی زندگینامه هوشنگ چالنگی، به جای این مورد به بیوگرافی هوشنگ چهارتنگی می‌رسند که باید بگوییم آقای چهارتنگی هنرمند دیگری است.

شغل هوشنگ چالنگی

هوشنگ چالنگی مدت سی سال در آموزش و پرورش مسجدسلیمان و سپس اهواز خدمت کرد.

چالنگی و احمد شاملو

چالنگی نخستین بار توسط احمد شاملو و در مجله خوشه به جامعه ادبی ایران معرفی شد، اما پس از تقابل با شعر شاملو به جرگه شعر دیگر پیوست و همین امر باعث شد شعر او دچار تغییرات نحوی زبان شده و تمامیت معماری آن تحت تأثیر قرار گیرد. احمد شاملو هوشنگ چالنگی را آبروی شعر فارسی می‌دانست. هم‌چنین بسیاری از منتقدان چالنگی را بهترین شاعر شعر ناب خوانده‌اند.

کتابهای هوشنگ چالنگی

از جمله آثار برجسته هوشنگ چالنگی می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:
آن‌جا که می‌ایستی
نزدیک با ستاره مهجور
زنگوله تنبل
آبی ملحوظ
گزینه اشعار هوشنگ چالنگی

درگذشت هوشنگ چالنگی

زنده‌یاد هوشنگ چالنگی ۲ آبان سال ۱۴۰۰ در سن ۸۰ سالگی بر اثر سکته قلبی در کرج از دنیا رفت.

گزیده اشعار هوشنگ چالنگی

در ادامه مجموعه بهترین اشعار هوشنگ چالنگی را خواهید خواند.

وقت باریدن باران بود هوشنگ چالنگی

وقت باریدن باران ای دوست

هرکسی تنهاست

توی تنهایی

پسری را باران شاعر کرد

دختری را گریاند.

پشت این پنجره من می‌شنوم

ریزش باران

تنهایی را می‌خوانَد

ریزش باران

تنهایی را می‌گوید

وقت باریدن باران بود

که کسی را از از مرز باد با خود آورد

وقت باریدن باران بود

که جوانی لاغر ظاهر شد در کوچه

و زنی نادم شد

وقت باریدن باران بود.

شعر اکنون دیگر بیرقی بر آبم چالنگی

اکنون دیگر بیرقی بر آبم.

چشم بر هم می نهم

و با گردنم رعشه هایم را

هنجار میکنم

آیا روح به علف رسیده است؟

پس برگردم و ببینم

که میان گوش های باد ایستاده ام

تا این ماهی بغلتد و پلکهای من ذوب شوند

آه می دانم!

فرورفتن یالهای من در سنگ

آیندگان را دیوانه خواهدکرد

و از ریشه ی این یالهای تاریک

روزی دوست فرود می آید و تسلیت دوست را می پذیرد

اکنون چشم بر هم گذارم و کشف کنم

ستاره ای را که اندوهگینم می کند.

گزینه شعرهای هوشنگ چالنگی

آیا آن جا که می‌ایستی
حکایت جانهایی‌ست
که در انتظار نوبت خویشند
تا گُر گیرند؟
آیا آن جا که می‌گذری
انبوهی‌ِ رودهاست
که گلوی مردگان را
می‌جویند و باز پس نمی‌دهند؟
کمانداران و آبزیان
غرق می‌شوند دست در آغوش
و بر هر ریگ که فرود می‌آیند
صدای مرا می‌شنوند
که نمی‌خواستم بمیرم

✿☆✿

اگر بهاری هست؛ بگویید
که این دست طفلی بازیگوش ست
شتاب دارد
بهار را می گسترانی و نمی‌دانی
که این بی حوصله جز پریشان کردن نمی‌داند
چگونه از باد و باران می‌آمد
و بر گرمی اجاق جای می‌گشاد
دستی که ترکه های به ناحق خورده بود!

شعر زیبای هوشنگ چالنگی

اکنون
خاموش ترین زبان‌ها را در کار دارم
با پرنده ای در ترک خویش
که هجاها را به یاد نمی‌آورد
می‌رانم
می‌رانم
از بهار چیزی به منقار ندارم
از شرم منتظران به کجا بگریزم
هر شب
همه شب
در تمامی سردابه های جهان
زنی که نام مرا به تلاوت نشسته است
ای آبروی اندوه من
سقوط مرا اینک! از ابرها بیبن
– چونان باژگونه بلوطی
که بر چشم پرنده ای-
بر کدامین رود بار می راندم
هر روز
همه روز
با مردی که در کنار من
مه صبحگاهی را پارو می کرد
در آواز خروسان
هر صبح
همه صبح
به کدامین تفرج می رفتم
با لبخنده ای از مادر
که به همراه می بردم
اینک شیهه اسب است که شب چره را مرصع می‌کند
و ترکه چوپانان
که مرا به فرود آمدن علامتی می دهد

اشعار هوشنگ چالنگی

مادیانی در باران
و قوس قزح که رود را به دو نیم می‌کرد
اکنون چگونه روبر گردانم
که این منشور؛ کورم می کند
هنگامی ست
که مادرم به کردار بیوه‌ای می‌خرامد
و طایفه ی مادیان بهار خورده را سیاه می پوشد
اینک کیست که نام پدرم را آرام تلا وت می‌کند؟
ـ :ای پرسنده !
اگر عقوبتی هست،
شیون از من آغاز شد

✿☆✿

با تو این راز نمی توانم گفت
ـ در کجای دشت نسیمی نیست
که زلف را پریشان کند
آرام
آرام
از کوه اگر می گویی
آرام تر بگوی!
برکه ای که شب از آن آغاز می شود
ماهی اندو هگین می گردد
و رشد شبانه ی علف
پوزه اسب را مرتعش می کند
آرام
آرام
از دشت اگر می گویی
گیاهی که در برابر چشم من قد می کشد
در کدامین ذهن است
به جز گوسفندی که
اینک پیشاپیش گله می آید
آه می‌دانم
اندوه خویشتن را من
صیقل نداده‌ام
بتاب؛ رویای من
به گیاه و بر سنگ
که اینک؛ معراج تو را آراسته ام من
گرگی که تا سپیده دمان بر آستانه ی ده می ماند
بوی فراوانی در مشام دارد
صبحی اگر هست
بگذار با حضور آخرین ستاره
در تلاوتی دیگرگونه آغاز شود
ستاره ها از حلقوم خروس
تاراج می‌شود
تا من از تو بپرسم
ـ اکنون؛ ای سرگردان!
در کدام ساعت از شبیم؟
انبوهی جنگل است که پلک مرا
بر یال اسب می خواباند
و ستاره ای غیبت می کند
تا سپیده دمان را به من باز نماید
میراث گریه؛ آه
در خانه ام
سینه به سینه بود

✿☆✿

گرگی اگر بماند
ـ با چشمهای برفی ـ
شب هیمه ای به چشمش خواهد کرد
آن آهویی که جوشان می رفت
مرد شکارچی می جست !
این نیم سوز گریان
گریان
ـ همیشه گریان ـ
این لحظه ها برای گریه خوبند!
در خواب‌های من بود
آن کودکی که گریان می رفت
با گونه های خیس
در جامه دان خواهر
تصویر مادر می‌جست
آیا دوباره کودک
در انتهای جنگل خوابیده ست؟
آیا
آن زلف؛ زلف کودک بود
که در میان رود می رفت؟

اشعار غمگین هوشنگ چالنگی

به مرگ
که دیوانه می کند
صبح را
در فاصله ی لباس من
به شب
که چرخشم می دهد
و بی دستم می کند
که اگر مرا دیده ای
که نمی خندیدم
پس مرا ندیده ای
که هر بار بیشتر دوست داشته ام
تنفس چشم هایم را
و این حباب هایی که
به تن دارم

✿☆✿

اما هنوز پرنده‌ای می‌نالد
بر شاخسار دور
نزدیک با ستاره مهجور
و سایه‌های هرچه درختان
در گریه‌های من
پنهانِ سایه‌سار بلوطان
آن‌قدر خنده‌های مَه را دیدم
آن‌قدر گریه‌های بلوطان را با مَه
و سایه‌های هرچه درختان
در خنده‌های من
بر شاخسار دور
نزدیک با ستاره مهجور

اشعار کوتاه هوشنگ چالنگی

مرا بیدار می‌کند
پلک‌هایم را میفشارد
زنبوری کور که در خونم به رنگ سبز تهدیدش می‌کنم
با من گوش می‌دهد
صدای باد را که در پیراهن “گور زا” می‌پیچد
در باران رهایم می‌کند تا یال‌هایم را ببویم

✿☆✿

ربوده یا که چال
چه‌تفاوت
نیم‌چهر درد بر ارابه که بود و
مام پرسه‌گرد
و به نیم‌سال تا ببیندت
به مویه به سطح آمدی
در چشم بی‌قرار و مام پرسه‌گرد

✿☆✿

درست بود
رابطه موجود بود و
بهرام مرا دریافته بود
در مسافاتی دور
خورشید لابه‌لای درختی
موجودِ شیر در پرده بود
موج می خورد

✿☆✿

همین نزدیکی‌هایی
که گریه ازیاد نرود
دست‌های تو
که گفته بودی…
گریست

✿☆✿

اکنون آرامش مرگ است
و آتش هایی که به من می نگرند
آه که دیگر به پاسخ آن همه گذشته
باز یافته هایم را می بینم
مرگ های پنهان را که با چشمانش افروخت
تا من بگذرم
یک دور به گِردِ جهان
اکنون خفته ام
بر زانوانم است
سهل انگار بر پیشانیم

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا