کتاب

شعر با موضوع صلح؛ اشعار زیبا درباره دوستی و صلح

شعر به عنوان یکی از قدرتمندترین ابزارهای بیان انسانی، در موضوع صلح نقشی کلیدی ایفا می‌کند.

اینتین – این نقش نه تنها در سطح فردی، بلکه در مقیاس اجتماعی، فرهنگی و حتی سیاسی برجسته است.

شعرهای زیبا درباره صلح

-جــنگ هـای خلق، بهر خوبی است

بــرگ بی بــرگی، نشان طوبی است

خشم هــای خلـق، بهـر آشتی است

دام راحــت دایمــاً بـی راحتی است

– از جمــادی مـــُردم و نـــامی شـدم

وز نمـــا مـردم به حیوان بــــر زدم

مـــردم از حیـــوانی و آدم شــــدم

پس چـــه ترسم کی ز مردن کم شدم

– هــر زدن، بهـر نــــوازش را بــُـود

هــــر گـــله از شـکر آگــه می کند

جنـــگ ها می آشتـی آرد درســـت

مـــارگیـر از بهــر یــاری مار جست

– تضاد و کشمکش در عرصه ی روان

هست احـــوالـم خــلاف همـــدگر

هر یــــکی با هـــم مخالـف در اثر

چون کـــه هر دم راه خود را می زنم

– تو نیکی می کــن و در دجلــه انـداز

کــه ایــزد در بیــابــانت دهــد بـاز

– خیــر کـــن بــا خـلق، بهـر ایزدت

یــا بـــرایِ راحــتجــان خـودت

تــا هـمــاره دوســت بینی در نظــر

در دلت نـایــد ز کین نـاخوش صور

– اهمیت وفاداری به عهد و پیمان

چون درخت است آدمی و بیخ، عهد

بیـخ را تیــمــار می بایـــد بـه جهد

عهـدفاسد، بیخِ پوســــــــیده بود

– شاخ و بـرگ نخل، گر چه ســبز بود

بــا فســاد بیـخ، سبزی نیسـت سود

ور نــدارد بـرگســبز و بیـخ هست

عـاقبت بیرون کنـد صد برگ، دست تـو

مشو غـرّه به عــلـمش، عهد جو

علم چـون قشرست و عهدش مغزِ او

– گفت پیـــغمبــر کــه هر که از یقین

دانَـد او پـــــاداش خود در یوم دین

کـه یـکی را ده عــوض می آیــدش

هـر زمان جــــودی دگرگون زایدش

– جــود جمــله از عوض‌هـا دیدن است

پـس عـوض دیدن ضد ترسیدن است

پس سخــا از چشم آمد نـه ز دست

دیـد دارد کــار جــز بیـــنا نَــرَست

– روزی خواهم آمد و پیامی خواهم آورد

در رگها نور خواهم ریخت و صدا در خواهم داد

ای سبدهاتان پر خواب سیب آوردم

سیب سرخ خورشید خواهم آمد

گل یاسی به گدا خواهم داد

زن زیبای جذامی را گوشواری دگر خواهم بخشید

کور را خواهم گفت :چه تماشا دارد باغ

دوره گردی خواهم شد کوچه ها را خواهم گشت

– من که از بازترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردم

حرفی از جنس زمان نشنیدم .

هیچ چشمی، عاشقانه به زمین خیره نبود .

کسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد .

– تفنگت را زمین بگذار

که من بیزارم از دیدار این خونبارِ ناهنجار

تفنگِ دست تو یعنی زبان آتش و آهن

من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان‌کن

ندارم جز زبانِ دل، دلی لبریزِ مهر تو

تو ای با دوستی دشمن.

– زبان آتش و آهن

زبان خشم و خونریزی ست

زبان قهر چنگیزی ست

بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن، شاید

فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید.

– تو از آیین انسانی چه می‌دانی؟

اگر جان را خدا داده ست

چرا باید تو بستانی؟

چرا باید که با یک لحظه غفلت، این برادر را

به خاک و خون بغلتانی؟

– واماندگی اندر پس دیوار طبیعت

حیف است دریغا که در صلح بهشتیم

– گر بر رگ جان ز شستت آید

تیرم چه خوشتر ازان که پیش دستت میرم

دل با تو خصومت آرزو می کندم

تا صلح کنیم و در کنارت گیرم

– در سایه‌ی دیوارهای شکسته‌ی جنگ،

کودکی پروانه‌ای از کاغذ می‌سازد؛

بال‌هایش رنگ صلح دارد، سفیدِ بی‌آلایش.

مادری با دستان زخمی، آواز لالایی می‌خواند،

آوازی که بمب‌ها را به خواب می‌برد.

پدران تفنگ را زمین می‌گذارند،

گل می‌کارند در خاکستر.

باد، بوی نان تازه می‌آورد،

از شهری که دیگر دیوار ندارد.

صلح، نه کلمه است، نه قرارداد؛

نفسی است که همه با هم می‌کشیم،

در یک لحظه‌ی بی‌پایانِ صبح.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا