این متن، روایت زندگی و مسیر ادبی فردی است که از کودکی با بازیهای ساده، شعر و کتاب مأنوس بوده و سرانجام زندگی خود را وقف ادبیات کودکان و نوجوانان کرده است.
اینتین – کودکی را با بازیهای گروهی و فردی گذراندم. جوی آب کوچه، مهمترین اسباببازی فردیام بود؛ سد میساختم و آب را به سمت درختان هدایت میکردم، حوضچهای کوچک درست میشد و من پاهایم را در خنکی آب آن رها میکردم.
در کلاس پنجم دبستان بود که متوجه شدم میتوانم شعر بگویم. شبی پس از بیدار شدن برای رفتن به حمام عمومی (که هفتهای یکبار و شبها برای مردان بود)، اتفاقی مسیر زندگیام را تغییر داد. در حمام، طبق معمول به بزرگترها کمک میکردیم. آن شب به دستور پدرم مشغول کمک به مردی بسیار لاغر و نحیف شدم. از او درباره علت لاغریاش پرسیدم و او از بیماری طولانی و مسافر بودنش گفت.
بازگشت به خانه، خواب را از چشمانم ربود. سعی کردم رنج آن مرد را بنویسم: «بود مسافر یکی اندر به راه / توشه کم راه فزون بیپناه». همینطور ادامه دادم و فردای آن روز، معلمم پس از شنیدن نوشتهام گفت که من شاعر هستم و این نوشته، شعر است. بعدها فهمیدم بیت آغازین شعرم، برگرفته از بیتی از صامت بروجردی است.
اشعار صامت و قمری (شاعر ترکزبان) نیز نقش مهمی در کودکیام داشتند. پدرم کنار کرسی، اشعار کربلایی آنها را با آواز میخواند و اشک میریخت. دیدن اشک از مردی که من او را قوی و نیرومند میدیدم، برایم بسیار عجیب بود. مشتاق بودم بدانم این “کلمات سیاه” چه قدرتی دارند که پدرم را به گریه میاندازند. به همین دلیل، به محض باسواد شدن، به سراغ دیوان این دو شاعر رفتم. صامت فارسی و حروفچینی شده بود، اما قمری ترکی و چاپ سنگی، که خواندنش برایم دشوار بود.
اولین شعرهایی که حفظ کردم، از مثنوی مولوی بود. مادرم، با صدایی دلنشین و برای دل خودش، قصههای مثنوی را که در کودکی آموخته بود، زمزمه میکرد. من عاشق زمزمههای گرم او بودم؛ به خصوص وقتی در حین کارهای خانه، مثنوی میخواند، سراپا گوش میشدم تا وجودم را از شراب پرعاطفه شعرش لبریز کنم.
یکی از سختترین کارهای آن روزگار، لباس شستن بود، به خصوص در زمستان. گرم کردن آب، چنگ زدن لباسها در تشت، آبکشی و خشک کردن لباسها در هوای سرد، هر کدام ماجرایی بود. من خود را کنار مادرم میرساندم، آستین بالا میزدم و کمک میکردم تا صدای مادر بلند شود و زمزمه کند: «دید موسی یک شبانی را به راه / کو همیگفت ای خدا و ای اله / تو کجایی تا شوم من چاکرت / چارقت دوزم، کنم شانه سرت.» پس از پایان کار، لباسها را در سطل و تشت میریختیم و بر سر میگذاشتیم تا به خانهای با چشمه آب برسیم. چشمهها اغلب در زیرزمینهای تاریک و ساکت قرار داشتند که بهترین جا برای زمزمه مثنوی بود، بدون ترس از شنیده شدن صدا.
سرگرمیهای گروهی آن دوران شامل دعواهای محله به محله بچهها در بیرون مدرسه و مشاعره در داخل مدرسه بود. من در هر دو فعال بودم؛ هم شاه محله خودمان میشدم و با بچههای محله دیگر درگیر میشدیم، و هم یکی از پایههای اصلی مشاعره مدرسه بودم. از حافظ خالهام شعر حفظ میکردم و هر جا بیتی لازم بود و حفظ نبودم، فیالبداهه بیتی بیمعنی یا بامعنی سر هم میکردم.
دوران تحصیل و آغاز فعالیتهای جدیتر
پس از شش سال ابتدایی، وارد دبیرستان ابنسینا شدم که کتابخانه خوبی داشت، اما گرفتن کتاب از آن سخت بود. کمبودها را با کرایه کتاب و مطالعه سریع آنها جبران میکردم. سه سال دوم دبیرستان را در دبیرستان امیرکبیر گذراندم که رشته ادبی داشت، اما کتابخانه نداشت. با تلاش فراوان، اتاقی را به کتابخانه تبدیل کردم و آن را راهاندازی نمودم. آقای اکرمی، دبیر فلسفه ما (که بعدها وزیر آموزش و پرورش شد)، در این راه کمک زیادی کرد. ایشان خودشان نیز کتابخانه “خرد” را در مسجد میرزاتقی همدان راهاندازی کرده بودند که پاتوق من شده بود و بیشتر کتابهای آن مذهبی بود.
قرآن خواندن را از زمزمههای مادربزرگم، که مکتبدار بود، آموختم. ایشان هفتهای یکبار کولهباری از نان و گوشت و نخود را به دوشم میانداختند تا به خانههای نیازمندان برسانیم. بعدها در جلسات هفتگی قرائت قرآن نیز شرکت میکردم. به تشویق پدرم، مدتی دروس حوزوی خواندم و سطح را نزد سه معلم، که بهترینشان طلبهای افغان بود، به پایان رساندم. در سالهای آخر دبیرستان به موسیقی (سنتور) و نقاشی نیز روی آوردم، هرچند نقاشی را ادامه ندادم و سنتور را هم در دانشگاه پی نگرفتم.
ورود به دانشگاه و مسیر حرفهای ادبیات کودک
در سال ۱۳۴۹ برای ادامه تحصیل در رشته زبان و ادبیات فارسی به تهران آمدم. حضور در تهران فرصتی شد برای آشنایی با بزرگان چون دکتر علی شریعتی، استاد مرتضی مطهری و دکتر بهشتی. رفتوآمد به جلسات درس آنها و شرکت در محافل ادبی و هنری آن دوران، گنجینهای از آگاهیها را برایم به ارمغان آورد.
اولین نوشتهام در دوره دبیرستان در یک مجله محلی چاپ شد، اما نه برای کودکان. در دوران دانشجویی، قصهها و شعرهای زیادی برای بزرگسالان نوشتم و چاپ کردم. اما در اواخر دوره دانشجویی بود که با ادبیات کودکان و نوجوانان آشنا شدم و تصمیم گرفتم تمام توانم را در این زمینه صرف کنم. روانشناسی خواندم، سادهنویسی را کار کردم، کتابهای کودکان را ورق زدم، معلم شدم، و ابتدا قصه نوشتم (مانند “سربداران” و “خاله خودپسند”) و سپس شعر سرودم.
امروزه، سی سال است که بدون وقفه برای کودکان کار میکنم. هر شغلی را که پذیرفتهام، به نوعی با ادبیات کودکان و نوجوانان مرتبط بوده است: مدیر برنامه کودک سیما، مدیر مرکز نشریات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، سردبیر نشریه پویه، مدیر مسئول مجلههای رشد، سردبیر رشد دانشآموز، و سردبیر سروش کودکان. حتی در سه سالی که مدیر کل دفتر فعالیتها و مجامع فرهنگی بودم، شرح وظایف دفتر را تغییر دادم تا به انتقال ادبیات برگزیده کودکان و نوجوانان ایران به زبانهای دیگر کمک کنم.
عضو هیئتهای داوری کتاب سال، جشنوارههای کتاب و مطبوعات کودکان، جشنوارههای بینالمللی فیلم کودکان، و شورای موسیقی کودکان بودهام. از پذیرش کارهای اجرایی طاقتفرسا پشیمان نیستم، زیرا تمام این فعالیتها در مسیر اعتبار بخشیدن و فهماندن اهمیت ادبیات کودکان و نوجوانان بوده است. تلاش زیادی کردهام تا راه برای دلسوختگان حوزه کودکان و کسانی که میخواهند به شعر و قصه کودکان و نوجوانان بپردازند، هموار شود. جلسات آموزش و نقد قصه و شعر برای جوانان با استعداد برگزار کردهام و خوشحالم که اجراییترین کارهایم نیز در مسیر رسمیت یافتن و مورد توجه قرار گرفتن ادبیات کودکان و نوجوانان بوده است.
زندگی شخصی و دغدغههای کنونی
شاید برای جبران اوقاتی که در کارهای اجرایی صرف کردهام و شاید به خاطر اینکه نمیدانم تا کی توان نوشتن دارم، به دو نکته مهم بسیار توجه کردهام: مطالعه و نوشتن بسیار (که منجر به کم رسیدن به زندگی شخصی شده است) و بهرهگیری حداکثری از وقت. برای یادگیری حریصم و در خرج کردن وقت بسیار خسیس.
در سال ۱۳۵۷ ازدواج کردهام و سه دختر به نامهای مونس، متین و مرضیه دارم. همسر و فرزندانم همگی اهل کتاب و مطالعه هستند و پذیرفتهاند که از پدری این چنین باید کم توقع باشند و زیاد یاریاش کنند. همت و تحمل آنها در بالا بردن توان و کارایی من، ستودنی است.
اکنون حال و روزم خوب است، خدا را شکر که آب و نانی دارم و سایبانی، و مهمتر از همه، روحی معتدل که در سختترین لحظهها نیز آرامشم میدهد. در حال حاضر کاری جز نوشتن و سرودن ندارم. مشغول تهیه یک بسته آموزشی بزرگ برای کودکان ششساله هستم. چهار سال پیش نیز اولین کتابخانههای الکترونیک کودکانه را با نام “دوستانه” راهاندازی کردهام و قصد دارم آثار تألیفی برگزیده کودکان و نوجوانان را در این تارنمای بینالمللی قرار دهم تا کودکان ایرانی در داخل و خارج از کشور بتوانند به کتابهای خودشان دسترسی پیدا کنند.
تاکنون ۱۱۴ عنوان کتاب از مجموعه شعرها، قصهها و ترجمههایم به چاپ رسیده است و ده اثر دیگر نیز زیر چاپ دارم که مهمترین آنها “فرهنگ آسان” برای کودکان کلاس چهارم به بالا و “فرهنگ ضربالمثلها” برای دوره راهنمایی، و چهار مجموعه شعر تازه است. چهار پنج ساعت بیشتر نمیخوابم، یکی دو ساعت به کارهای روزمره میگذرد و پانزده ساعت کار میکنم. وقتم بسیار کم است. میدانم که هر کسی چند روزی نوبت اوست. دلم میخواهد ترجمه قرآنی را که برای نوجوانان در دست دارم، تمام کنم.
آرزویم این است که کودکان ایرانی بیشتر بخوانند تا شاد باشند، روی پای خودشان بایستند و مستقل بیندیشند و زندگی کنند، و به دیگران و تفکرشان احترام بگذارند. امیدوارم در این مسیر موفق باشم.