کتاب

معرفی و خلاصه کتاب «جهانگیرشاه و اسب بالدار»

با معرفی و خلاصه کتاب «جهانگیرشاه و اسب بالدار» تو این مطلب همراهمون باشید.

اینتین – کتاب «جهانگیرشاه و اسب بالدار» اثری از زهره خورشیدی است که توسط انتشارات کتابداران به بازار کتاب عرضه شده است. این اثر یک افسانه کهن ایرانی است که در قالب ۱۸ بخش، داستانی جذاب را روایت می‌کند.

درباره کتاب «جهانگیرشاه و اسب بالدار»
این کتاب ماجرای جهانگیر را دنبال می‌کند؛ پسری خوش‌سیما، مؤدب و مهربان که در کودکی مادرش را از دست می‌دهد. پس از فوت مادر، پدرش با زنی به نام خاتون ازدواج می‌کند. خاتون، با وجود زیبایی خیره‌کننده‌اش، زنی بدذات و مغرور است که تنها به طمع مال پدر جهانگیر با او ازدواج کرده است. داستان از اینجا وارد پیچیدگی‌هایی می‌شود که سرنوشت جهانگیر را دستخوش تغییر می‌کند. برای پی بردن به ادامه این ماجرای پرفراز و نشیب، باید به سراغ خود کتاب بروید.

پیشنهاد به خوانندگان
مطالعه این کتاب به دوستداران ادبیات داستانی کهن ایران و علاقه‌مندان به قالب افسانه به شدت توصیه می‌شود.

برشی از کتاب «جهانگیرشاه و اسب بالدار»
«یکی از روزهای نسبتاً خنک پاییز، جهانگیر برای خرید مایحتاج خانه به بازار رفت. مردم در مورد ورود کاروان تجاری بزرگی حرف می‌زدند که وسایل و خوراک زیادی برای فروش به شهر آورده بود. جهانگیر با شنیدن نام رئیس کاروان متوجه شد که این کاروان متعلق به پدرش، جمشید، است. با شور و هیجانی وصف‌ناپذیر، سراغ جمشید نامدار و کاروانش را گرفت. فهمید که کاروان آن‌ها در دهی نزدیک شهر توقف کرده و دو روز دیگر به شهر می‌رسد. این خبر را به فال نیک گرفت و بدون خرید به خانه، نزد همسرش بازگشت.

شیرین اولین بار بود که جهانگیر را با آن حال عجیب می‌دید. جهانگیر از شوق و هیجان تمام وقت در حال قدم زدن بود و گاهی از سر دلتنگی اشک می‌ریخت و گاهی از سر اشتیاق دیدار پدر از ته دل می‌خندید. شیرین علت را پرسید و جهانگیر با همان لحن آرام و دلنشین همیشگی که اینک با هیجان همراه شده بود، پاسخ داد:

“شیرین زیبای من! پدرم… پدرم دو روز دیگر به اینجا می‌آید. او همراه کاروان تجاری‌اش اینجا می‌آید بی‌آنکه بداند تنها فرزندش سخت انتظارش را می‌کشد. شیرین جان بیش از ده سال است که از او بی‌خبرم و ناخواسته مجبور به ترک او شدم.”

شیرین کنجکاو شد و با تعجب گفت: “پدر تو صاحب کاروان تجاری است؟! پس چطور تا به حال از او چیزی نگفتی؟ من فکر می‌کردم تو هیچ‌کس را نداری و والدین خود را در کودکی از دست داده‌ای، اما تازه فهمیدم تاجرزاده‌ای.”

“آری. او جمشید؛ تاجر نامدار ایران زمین است.”

“قصه زندگی‌ات را بگو که بسیار مشتاق شنیدن آنم.”

جهانگیر تمام داستان کودکی و نوجوانی‌اش، از آغاز دوستی با اسب سفید، بدذاتی‌های خاتون و نقشه‌های شومش برای از میان برداشتن جهانگیر تا محبت‌های همیشگی پدرش را برای شیرین بانو تعریف کرد. از آخرین حربه خاتون و فرارش از چنگال مرگ با کمک هوشیاری دانا و آمدنش به این شهر و چگونگی باغبان شدنش… همه را با شور و هیجان تعریف کرد. شیرین بانو هم گاهی می‌خندید و گاهی به سرگذشت عجیب همسرش می‌گریست. وقتی داستان جهانگیر به اتمام رسید، نیمه‌شب از راه رسیده بود. خیال دیدار پدر خواب را از چشمان جهانگیر ربوده بود. شیرین حال جهانگیر را درک می‌کرد. از او خواست برای قدم زدن به باغ بروند. آن موقع از سال گل زیادی در باغ به چشم نمی‌خورد، اما خش‌خش برگ‌ها زیر پاها، آرامش عجیبی به جهانگیر می‌داد.»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا