با معرفی و خلاصه کتاب « طبقه پنجم: کتاب اول مجموعه جدال شفق » تو این مطلب همراهمون باشید.
اینتین – با معرفی کتاب « طبقه پنجم: کتاب اول مجموعه جدال شفق » در ادامه با ما همراه باشید.
معرفی کتاب طبقه پنجم: کتاب اول مجموعه جدال شفق
اگر روزی از خواب بیدار شوید و بفهمید جهانتان فقط یکی از تاروپودهای بیشمار یک پارچهی عظیم است و شما دقیقاً از گرهای عبور کردهاید که قرار نبوده هیچ انسانی از آن عبور کند، چه میکنید؟ کتاب طبقه پنجم، اولین جلد از مجموعه جدال شفق نوشتهی وحید شریفی با همین سؤال داستانش را آغاز و بعد با سرعت نور به دلِ پاسخها پرتابتان میکند؛ پاسخهایی که هرچه بیشتر میخوانید، بیشتر مطمئن میشوید جهانتان، زمانتان و حتی بدنتان میتوانند آنقدرها هم که به نظر میرسند واقعی یا ثابت نباشند.
دربارهی کتاب طبقه پنجم
در رمان نفسگیر طبقه پنجم اثر وحید شریفی، آدرین پس از هفت سال سخت تحصیل و تلاش، از پایاننامهاش دفاع کرده و پزشک شده است، اما با وجود این موفقیت، احساساتش ترکیبی از سبکی و دلهره است. او در راهروهای بیمارستان خاطرات تلخ و شیرین دوران آموزشی پزشکیاش را مرور میکند؛ از اولین بخیهها تا مرگ بیمارانی که دیده است. در همین افکار است که جلوی درب آسانسور مردی ناشناس را میبیند که به سرعت سمت پلکان طبقه پنجم میدود؛ طبقهای که همیشه مرموز بوده و کسی هیچوقت به آن رفتوآمد نداشته است. آدرین متوجه نکتهی عجیبی میشود؛ آنهم اینکه آسانسور اصلاً دکمهای برای طبقه پنجم ندارد… و کنجکاویاش او را به پلکان میکشاند.
وقتی وارد طبقه پنجم میشود، با فضایی وسیع، مرموز و غیرعادی روبهرو میشود. کنجکاوی سادهای که باید چند ثانیه طول میکشید، ناگهان به آغاز سقوطی بیبازگشت، بدل میشود. آدرین قدم روی پلههایی میگذارد که سالهاست کسی از آنها بالا نرفته و بهمحض رسیدن به طبقه پنجم، جهان زیر پایش ترک میخورد. سکوت و تاریکی سنگینی همهجا را فرا گرفته است. او در یکی از اتاقها، از پنجره شهری ناشناس را میبیند؛ شهر تیراکس، با آسمانی خاکستری و برفی، کاملاً متفاوت از شهر خودش… و این آغاز یک کابوس بیپایان است.
پنجرهای به سوی ناشناختهها
چیزی او را در همان طبقهی ممنوعه نگه میدارد؛ ترسی مبهم که با کنجکاوی درمیآمیزد و عقلش را خاموش میکند. صدای زندگی از طبقات پایین میآید، اما جهانِ پشت پنجره چنان واقعیست که نمیتواند آن را توهم بگیرد. قدمی عقب میرود، اما سرما، نور ناآشنای آن شهر و حس عجیبی که زیر پوستش میدود، او را دوباره به سمت پنجره میکشاند. لحظهای بعد، تصمیمی میگیرد که آیندهاش را از ریشه دگرگون میکند: آدرین از بیمارستان آشنا فاصله میگیرد و قدم به جهانی ناشناخته میگذارد؛ جهانی که نه او آمادهاش است و نه خودش میداند چرا او به آنجا فراخوانده شده است.
از این لحظه، داستان وارد مدار تازهای میشود و پردهای کنار میرود که هیچ انسانی از جهان ما، حتی خوابش را هم نمیبیند؛ اینکه این جهان، فقط یک جهان نیست، اینکه هر تصمیمی قادر است جهانی تازه بسازد و هر جهان، بینهایت بُعد در خودش دارد. و بین این دنیاها، دروازههایی از جسم و روح وجود دارد؛ مسیرهایی ممنوعه که فقط دو دسته از موجودات به نامهای «گذرندهها» و «گریزندهها» میتوانند از آنها عبور کنند. اما آدرین در این میان چه کاره است؟ او چرا اینجا افتاده؟ آیا او یک گذرنده است؟ یا گریزنده؟ یا چیزی بسیار ناشناختهتر، مخوفتر و سرنوشتسازتر؟
طبقه پنجم اثری است که از دل یک فانتزی علمیتخیلی، با یک جهانسازی عظیم، دنیاهای موازی، سفر میان دنیاها، تعقیب و بقا و رازهای چندلایه ساخته شده است. داستانی پر از تعلیق که از همان لحظهی اول بیخ گلوی خواننده را میچسبد و تا آخرین صفحه رهایش نمیکند.
جدال شفق آغاز سفریست که وارد شدن به آن، یعنی رها کردن جهانِ حاضر و پذیرفتن این حقیقت که هر انسانی میتواند حامل قدرتی فراتر از تصور خود باشد. اگر دنبال داستانی علمیتخیلی، با جهانسازیای پیچیده، درگیرکننده و جذاب هستید و اگر میخواهید همراه با قهرمان کاملاً معمولی داستان به یک امپراتوری عظیم در دل تاریکیها سقوط کنید، این کتاب از نشر فرهنگی فرد را بخوانید.
کتاب طبقه پنجم برای شما مناسب است اگر
به داستانهای فانتزی و علمیتخیلی علاقه دارید.
علاقهمند به خواندن داستانهای مربوط به جهانهای موازی هستید.
از روایتهای رازآلود و پر از تعلیق لذت میبرید.
به شخصیتپردازیهای روانشناختی و کشمکشهای درونی قهرمانان علاقه دارید.
از داستانهایی که بهتدریج از واقعیت به سمت ناشناخته و ماوراء حرکت میکنند، هیجانزده میشوید.
در بخشی از کتاب طبقه پنجم: کتاب اول مجموعه جدال شفق میخوانیم
گاهبهگاه به یاد حرف دیگران میافتاد که میگفتند: «بعد یه مدت به مرگ بیمارا عادت میکنی.» اما آدرین هرگز عادت نکرده بود. مرگ برایش هنوز با شکوهی هراسانگیز همراه بود. با مرگ هر انسان، چیزی در درونش خالی میشد. احساس میکرد دنیا با هر مرگ، تکهای از خود را از دست میدهد. و با هر تولد، گویی نوری کوچک در دل تاریکی روشن میشود.
به مقابل آسانسور رسید. دیوارههای فلزی آن، بازتابی محو از صورتش نشان میداد. چشمانی کمی گودافتاده، تهریشی ناآراسته، و نگاهی که انگار هنوز باور نکرده بود همهچیز تمام شده است. دستش را بالا برد تا دکمه را فشار دهد، اما پیش از آن، صدای تق تق مکانیزم در، در آهنی را به عقب کشید و آسانسور باز شد.
مردی جوان، کمی جوانتر از او، با گامهایی سریع از آسانسور بیرون آمد. لباس سادهاش، چهره جدیاش و نگاهی که لحظهای با آدرین تلاقی کرد… انگار آدرین او را جایی دیده بود، اما نمیتوانست دقیق به یاد آورد. حس مبهمی، شبیه دیدن چهرهای در خواب، در ذهنش طنین انداخت. نگاه مرد هم همین حس را میداد؛ شاید او هم آدرین را میشناخت. مرد جوان با سرعت به سمت پلکان منتهی به طبقه پنجم رفت.
طبقه پنجم؟!
آدرین ایستاد و به فکر فرو رفت. حدود چهار سال بود که در این بیمارستان مشغول به تحصیل بود—بیمارستانی بزرگ و قدیمی با پنج طبقه، بنایی سفید و دودگرفته که در دل شهر، مثل سنگی فرسوده در جریان رودخانه زمان ایستاده بود. میگفتند قدمتش به بیش از شصت سال پیش بازمیگردد و پیشتر، ساختمانی قدیمیتر جای آن بوده؛ ساختمانی که حالا هیچ اثری از آن نمانده، جز شاید در خاطرات کسانی که دیگر در قید حیات نبودند.
منبع | کتابراه




