کتاب

معرفی و خلاصه کتاب «من و هیولای من»

با معرفی و خلاصه کتاب «من و هیولای من» تو این مطلب همراهمون باشین.

اینتین – آقا یه کتاب باحال اومده، اسمش هست “من و هیولای من”. نویسنده‌اش یه خانومیه به اسم نادیا حسین و یه خانوم دیگه به اسم نینا فراهانی زحمت ترجمه‌اش رو کشیده. نشر کتاب چ هم چاپش کرده.

حالا این کتاب راجع به چیه؟ یه پسربچه‌ایه که یه جورایی اضطرابشو به شکل یه هیولای زرد گنده می‌بینه که همه‌جا دنبالش راه میفته. این هیولا نمی‌ذاره پسره یه دل سیر آروم بگیره!

اصلاً میدونی چیه؟ دست و پنجه نرم کردن با این نگرانی و استرس همیشه سخته، چه بزرگ باشیم چه کوچیک. این حس‌های بد همیشه یه گوشه کمین کردن و کارای روزمره رو برامون سخت می‌کنن. یه راه خوب برای اینکه باهاشون روبرو بشیم اینه که با یکی حرف بزنیم. ولی خب، چطوری میشه راحت در موردشون حرف زد؟

کتاب “من و هیولای من” اومده این نگرانی رو یه شکل و قیافه داده، یه هیولای گنده نشون داده که همه‌جا دنبال پسره راه میفته. این هیولا همیشه تو زندگی پسره بوده، انقدر بزرگ که قد پسره فقط به شکم هیولا می‌رسه!

پسره دیگه کلافه شده از دست این هیولا. نمی‌تونه آروم باشه، حتی درست و حسابی بخوابه. خیلی دلش می‌خواد از مامان و باباش کمک بگیره تا این هیولا رو از خودش دور کنن، ولی هروقت می‌خواد حرف بزنه، هیولا یه جا قایم میشه، مثلاً تو کمد یا زیر تخت!

این کتاب کمک می‌کنه به بچه‌ها یاد بگیرن چطوری با این حس‌های بد کنار بیان و اگه لازم شد، از بقیه کمک بگیرن. خود نویسنده کتاب، نادیا حسین، تو مقدمه‌اش گفته که از بچگی با اختلال هراس دست و پنجه نرم می‌کرده. یه وقتایی این حس‌ها کل انرژیش رو می‌گرفته و یه وقتایی هم انگار نه انگار که هست. وقتی این کتاب رو می‌نوشته، خودشو برده به اون روزایی که یه دختر کوچولو بوده و نمی‌تونسته اون حس رو درست توضیح بده. هیولاش یه روزایی درست تو صورتش جیغ می‌زده و یه روزایی آروم تو جیبش می‌نشسته. خانوم حسین این کتاب رو نوشته به امید اینکه بچه‌ها یاد بگیرن نگرانی‌ها و ترس‌هاشون رو بگن و تو طول زندگی‌شون حمایت بشن. به نظرش هیچ بچه‌ای نباید تو سکوت زجر بکشه.

به کیا پیشنهاد میشه این کتاب رو بخونن؟ خب معلومه! به همه بچه‌ها!

یه تیکه از کتاب رو هم بخون:

«من همیشه هیولایم را می‌شناخته‌ام. او همیشه این‌جاست و همه‌چیز را دربارۀ من می‌داند. شاید هیولایم هم‌زمان با من به دنیا آمده. شاید هم وقتی راه رفتن و حرف زدن یاد گرفتم، پیدایش شده. یادم نیست. او همیشه بزرگ بوده. وقتی روبه‌رویم می‌ایستاد، به جز شکمش نمی‌توانستم چیزی ببینم.»

به نظر میاد کتاب خیلی خوبیه برای اینکه بچه‌ها بتونن با حس‌های بدشون ارتباط برقرار کنن و بدونن تنها نیستن. حتماً یه نگاهی بهش بندازین!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا