با معرفی و خلاصه کتاب «کلاه» تو این مطلب همراهمون باشید.
اینتین – در دل شهری خاکستری، دور از سرزمین مادری، پسربچهای هر صبح کلاه کهنه و رنگورورفتهای را روی سرش میکشد؛ کلاهی بزرگتر از سرش که قرار است موهای سیاه و زیبایش را از نگاه دیگران پنهان کند. کتاب کلاه، نوشتهی زولفو لیوانلی، داستان پسربچهای مهاجر را روایت میکند که در سرزمینی ناآشنا، برای فرار از تمسخر بهخاطر تفاوتهای ظاهری، خودش را زیر سایهی یک کلاه پنهان میکند؛ کلاهی که همزمان پناهگاه و زندان اوست.
دربارهی کتاب کلاه
بوی علف تازه، خاک نمخورده، صدای بعبع گوسفندها و آغوش گرم مادربزرگ، برای ییلماز، پسرک قصه، همه خاطرههایی محو در گذشتهاند. حالا او در شهری بیروح، میان کوچههایی ساکت و ناآشنا، با زبانی غریبه و در مدرسهای که بچهها موهایی طلایی دارند، تنها مانده است. زولفو لیوانلی در *کلاه* با بیانی ساده و نگاهی ژرف، قصهی کودکانی را بازگو میکند که میان ریشهها و مرزها، دنبال جایی برای دیدهشدن و پذیرفتهشدن میگردند.
روزی ییلماز در خیابان کلاهی پیدا میکند و همانجا آن را روی سرش میگذارد. از آن روز تصمیم میگیرد دیگر هرگز آن را برندارد: نه در مدرسه، نه خانه، نه حتی وقت خواب. این کلاه قرار است تفاوتش را پنهان کند.
اما اگرچه کلاه، موهایش را میپوشاند، نمیتواند سنگینی غربت و اندوه را از دل او بردارد. لیوانلی با داستانی ساده، اما تأثیرگذار، زندگی کودکی را تصویر میکند که بین دو جهان گرفتار شده: یکی دنیای گذشته که به آن تعلق دارد، اما دیگر در آن نیست، و دیگری دنیای حال، که در آن زندگی میکند، اما احساس تعلق ندارد.
این کتاب، تصویری است از تجربهی مهاجرت کودکانه؛ تجربهای که نه فقط جابهجایی مکانی، بلکه گمشدن در زبان، فرهنگ و حس تعلق است. داستان ییلماز، بازتابی است از دل هزاران کودک که با جهانی ناآشنا روبهرو میشوند؛ جهانی متفاوت از زبان، پوست، لباس یا غذاهای مادریشان.
کتاب کلاه با ترجمهی پری اشتری و از سوی انتشارات کتاب دوک در سال ۱۴۰۳ منتشر شده و فرصتی است برای کودکان مهاجر تا احساسات خود را در قالب داستانی ملموس تجربه کنند. برای بزرگترها نیز این کتاب دریچهای است برای شناخت عمیقتر دنیای درونی کودکانی که شاید کلامی برای بیان رنجهایشان نداشته باشند.
کتاب کلاه مناسب چه کسانی است؟
کلاه، کتابیست برای کودکانی که بهخاطر تفاوتشان، هرگز احساس تعلق نداشتهاند؛ بهویژه کودکانی با تجربهی مهاجرت، یا آنهایی که همکلاسیهایی از فرهنگها و کشورهایی دیگر دارند. همچنین برای والدین، مربیان و تمام بزرگسالانی که میخواهند دنیای کودکان مهاجر را بهتر درک کنند، این کتاب چراغی است در دل تاریکی.
بخشی از کتاب کلاه
«وقتی زنگ خورد، از کلاس بیرون دویدم و رفتم سمت فضای سبز پشت مدرسه. چشمهایم را بستم و با مادربزرگم حرف زدم:
“مامانبزرگ، مسخرهام میکنن… این وضعو چطور تحمل کنم؟ دیگه نمیخوام برم مدرسه. کاش بیای و نجاتم بدی. دلم میخواد برگردم ترکیه، برگردم روستامون.”
یکهو فهمیدم دارم گریه میکنم. هوا سرد بود، دندونهام به هم میخورد. تاریکی همهجا را گرفته بود. چراغهای خیابون روشن شده بودن.
دستهام یخ زده بود. گذاشتم توی جیب شلوارم و خسته برگشتم خونه.
مامان وقتی در رو باز کرد، با عصبانیت گفت:
“کجا بودی تا حالا؟”
جوابی ندادم. بابا نشسته بود و با اینکه آلمانی بلد نبود، با دقت به تلویزیون نگاه میکرد.
رفتم توی اتاقم. دلدرد شدیدی داشتم. مامانم اومد و دید توی تاریکی نشستهم و گریه میکنم. کنارم نشست و پرسید:
“چی شده ییلماز؟”
خودم رو انداختم توی بغلش و با گریه گفتم:
“دلم درد میکنه…”»