آموزشی

معنی و تفسیر شعر «چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را …» از دیوان شمس مولانا

با معنی و تفسیر شعر «چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را …» از دیوان شمس مولانا تو این مطلب همراهمون باشید.

اینتین – عشق در غزلیات مولانا جایگاه ویژه‌ای دارد. او عشق را نه تنها به عنوان یک احساس انسانی، بلکه به عنوان یک نیروی الهی و راهی برای رسیدن به خداوند معرفی می‌کند. این مفهوم عشق الهی در ادبیات عرفانی ایران تأثیر عمیقی داشته است.

غزل شماره ۶۸

چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را

به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما

بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را

ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد

نشستست این دل و جانم همی‌پاید نجستش را

چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست

بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را

برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت

تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را

خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت

نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را

چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته

درستی‌های بی‌پایان ببخشید آن شکستش را

چو عشقش دید جانم را به بالای‌یست از این هستی

بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را

اگر چه شیرگیری تو دلا می‌ترس از آن آهو

که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را

چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن

فروآمد ز اسپ اقبال و می‌بوسید دستش را

در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق

بده تبریز از اول بلی گویان الستش را

تفسیر این شعر

این شعر از شاعر بزرگ ایرانی، مولانا، به موضوع عشق و ارتباط آن با وجود و هستی می‌پردازد. بیایید هر بیت را به زبان ساده توضیح دهیم:

۱. چو شست عشق در جانم شناسا گشت شستش را / به شست عشق دست آورد جان بت پرستش را

– زمانی که عشق در وجود من شناخته شد، دست عشق به جان من رسید و این عشق مرا به پرستش معشوق واداشت.

۲. به گوش دل بگفت اقبال رست آن جان به عشق ما / بکرد این دل هزاران جان نثار آن گفت رستش را

– دل من به گوش خود شنید که اقبال (سرنوشت) جانم در عشق ما رستگار شده است. این دل برای این عشق، هزاران جان را نثار کرد.

۳. ز غیرت چونک جان افتاد گفت اقبال هم نجهد / نشستست این دل و جانم همی‌پاید نجستش را

– وقتی که به خاطر غیرت، جانم به خطر افتاد، اقبال (سرنوشت) هم نمی‌تواند فرار کند. دل و جانم در این عشق ثابت و پایدار مانده‌اند.

۴. چو اندر نیستی هستست و در هستی نباشد هست / بیامد آتشی در جان بسوزانید هستش را

– وقتی که در عدم وجود، وجودی وجود دارد و در وجود، عدمی نیست، آتشی به جان من آمد و هستی‌ام را سوزاند.

۵. برات عمر جان اقبال چون برخواند پنجه شصت / تراشید و ابد بنوشت بر طومار شصتش را

– وقتی که اقبال (سرنوشت) برات عمر مرا خواند، پنجه‌ای بر آن گذاشت و سرنوشت ابدی‌ام را بر طومار نوشت.

۶. خدیو روح شمس الدین که از بسیاری رفعت / نداند جبرئیل وحی خود جای نشستش را

– خدیو روح شمس‌الدین (شخصیتی بزرگ) به خاطر مقام بلندش نمی‌داند که جبرئیل (فرشته وحی) در کجا نشسته است.

۷. چو جامش دید این عقلم چو قرابه شد اشکسته / درستی‌های بی‌پایان ببخشید آن شکستش را

– وقتی که عقل من این جام (عشق) را دید، مانند یک ظرف شکسته شد. او تمام حقیقت‌های بی‌پایان را برای آن شکست بخشید.

۸. چو عشقش دید جانم را به بالای‌یست از این هستی / بلندی داد از اقبال او بالا و پستش را

– وقتی عشق به جان من نگاه کرد و از این هستی بالاتر رفت، از اقبال او بلندی و پستی را به من عطا کرد.

۹. اگر چه شیرگیری تو دلا می‌ترس از آن آهو / که شیرانند بیچاره مر آن آهوی مستش را

– اگرچه تو دلاور و قوی هستی، اما از آن آهو بترس؛ زیرا شیران (مردان قوی) بیچاره‌اند و آن آهو مست است.

۱۰. چو از تیغ حیات انگیز زد مر مرگ را گردن / فروآمد ز اسپ اقبال و می‌بوسید دستش را

▪ وقتی که تیغ حیات به مرگ ضربه زد، اقبال (سرنوشت) از اسب پایین آمد و دستش را بوسید.

۱۱. در آن روزی که در عالم الست آمد ندا از حق / بده تبریز از اول بلی گویان الستش را

▪ در روزی که در عالم الست (عالم پیش از دنیا) ندا از حق (خدا) آمد، بگویید تبریز (شهری در ایران) از ابتدا بله گفت.

این شعر عمیقاً به مفهوم عشق، سرنوشت، وجود و حقیقت می‌پردازد و نشان می‌دهد که عشق می‌تواند انسان را به درجات بالایی برساند و او را از محدودیت‌های دنیوی فراتر ببرد.

منبع: روزانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا