با معنی و داستان ضرب المثل «زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد» تو این مطلب همراهمون باشین.
اینتین – درباره ضرب المثل «زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد» تو ادامه مطلب بیشتر بخونین:
معنی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
احتیاط در سخن گفتن و پرهیز از گفتن حرفها نیشدار و خطرناک که ممکن است به قیمت جان تمام شود .
این ضرب المثل در مورد اشخاصی به کار میرود که مراقب حرف و کلام خود نیستند و باعث دردسر دادن به خودشان میشوند.
زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد برای افرادی به کار می رود که هیچ وقت مراقب حرف زدنشان نمی باشند و به همین دلیل دچار مشکلات و دردسر می شوند
چه انسان هایی که بر حسب نادانی و جاهلیت جان , زندگی و مقام خود را از دست داده اند و تنها چیزی که برایشان باقی مانده حسرت است و پشیمانی که تنها دلیل بی فکری و زبان تند و تیز و خود است
این ضرب المثل یعنی ما باید زبانمان را کنترل کنیم، تا به خطرات جبران ناپذیری گرفتار نشویم
یعنی انسان باید متوجه سخن گفتن خود باشد که با سخن زشتی دوستی را دشمن نسازد و به مصیبیتی گرفتار نشود
بعضی مواقع یه حرفایی می زنی که با خودت می گی کاش نمی گفتم. اونوقته که یاد این ضرب المثل میافتی
بازآفرینی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد :
مقدمه : در روایت ها آورده اند روزی روزگاری پادشاهی خواب دید که دندان هایش تماما ریخته است. پادشاه پس از اینکه از خواب برخاست خواب گذاران را به حضور فرا خواند تا بداند تعبیر خوابش چیست!
بدنه: دو تن از خوابگذاران برای تعبیر خواب پادشاه همزمان به حضور رسیدند یکی از آنان گفت تعبیر خواب تان این است که آنقدر عمر میکنید که مرگ تمامی عزیزان تان را ببینید. پادشاه بسیار اندوهگین شد و دستور اعدام خواب گذار را صادر کرد. خواب گذار دوم اندکی در فکر فرو رفت و سپس گفت شما از تمام اقوام و عزیزان تان عمری طولانی تر خواهید داشت. پادشاه بسیار خوشنود شد و به وی پاداش داد.
نتیجه : هر دو خواب گذار یک مطلب را بیان کردند اما نوع بیان و شیوه سخن گفتن شان متفاوت بود و یکی منجر به اجر شد و دیگری منجر به زجر
اینکه در افکار ما چه چیزی سرک بکشد مهم نیست مهم نحوه بیان آن است که گاه بر تخت پادشاهی می نشاند و گاه بر خاک ذلت…
بازآفرینی کوتاه ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
در روزگاران دور در شهری مردی پارچه باف زندگی می کرد. او در این کار بسیار ماهر و استاد بود.
در یکی از روزها او تمام وقت خود را صرف بافتن پارچه ای زرین کرد، بعد از کار و زحمت زیاد بالاخره بافت پارچه به اتمام رسید.
بعد از بافت پارچه از جایش بلند شد، پارچه را کادو کرد و به راه افتاد.
در راه افراد زیادی از او میخواستند که پارچه را به آنها بفروشد اما او میگفت این هدیه ای برای پادشاه است و به هیچ عنوان حاضر به فروش پارچه نیست.
وقتی به خدمت پادشاه رسید ، پارچه را به پادشاه تقدیم کرد، پادشاه از پارچه زرینه بافت
بسیار خوشش آمد و از مرد تشکر کرد.
در آن هنگام بود که درباریان یک به یک نظر می دادند که پادشاه این پارچه را چه زمانی بپوشد. پادشاه از پارچه باف خواست که او هم نظری بدهد.
پارچه باف که مرد بد زبانی بود، گفت بهتر است این پارچه را بعد از مرگتان بر سر قبر شما بیندازند.
پادشاه بسیار عصبانی شد و به پارچه باف گفت چگونه به خودت اجازه میدهی آرزوی مرگ مرا داشته باشی.
آن هنگام بود که به سربازانش دستور داد، سر از تن پارچه باف جدا کند. و از آن هنگام است که می گویند زبان سرخ سر سبز دهد بر باد.
داستان ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
در زمان های گذشته در یکی از شهرهای بزرگ ایران پادشاهی فرمانروایی می کرد.
پادشاه دلقکی به نام حسنک داشت. حسنک شیرین عقل بود و با حرکات و رفتارش پادشاه را به خنده وا می داشت.
وظیفه حسنک این بود تا در زمانی که حوصله پادشاه سر میرود یا از چیزی ناراحت است او را به خنده بیاندازد و باعث شادی پادشاه شود.
پادشاه حسنک را دوست داشت و زمان هایی می رسید که از صبح تا شب به حرفهای حسنک میخندید.
در یکی از همین روزها شخصی از بزرگان به دیدار پادشاه آمد. از قضا آن شخص در نزد پادشاه مقام و مرتبه ای بالا داشت.
شبی که پادشاه برای مهمانش جشنی ترتیب داد، حسنک را نیز فراخواند تا موجبات شادی آنها را فراهم کند.
در آن مهمانی حسنک حرفی را به زبان آورد که باعث خشمگین شدن پادشاه و رفتن مهمان پادشاه شد.
پادشاه که از رفتن مهمان و بی ادبی حسنک نسبت خیلی ناراحت بود دستور داد تا زبان حسنک را ببرند تا دیگر باعث رنجش دیگران نشود.
در آن هنگام که سربازان حسنک را می بردند او بر سر می کوبید و فریاد می زد: عاقبت زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد!
بازآفرینی کوتاه ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
در زمان های قدیم در گوشه ای از این جهان شهری با آدم های مختلف وجود داشت که در میان آنها پسرکی بازیگوش و سر به هوا بود که با حاضر جوابی و بی احترامی به عظیم ترها دل خیلی از آنها را رنجانده بود و عظیمان شهر از دست این پسرک زبان دراز عصبانی و خسته شده بودند.
در یکی از این روزها، پادشاه برای سرکشی به شهر و مردمان خود از قصر خارج شده و وارد شهر شد. در شهر همه مردم به کاری مشغول بودند و اوضاع بر وفق مراد ایشان پیش می رفت. در این میان یک دفعه پسرک بازیگوش را دید که از کنار هر آدمی که رد می شد او را به تمسخر می گرفت و به او می خندید.
پادشاه از دور نظاره گر رفتار زشت این پسرک بود، تا اینکه پسرک به نزدیکی پادشاه رسید و با بی ادبی و تمسخر با پادشاه رفتار کرد.
پادشاه که دیگر بسیار از برخورد پسرک عصبانی شده بود به سربازان خود دستور داد تا او را دستگیر نموده و به زندان ببرند. اما دوباره پسرک فریاد زد و با صدای بلند به پادشاه و سربازان توهین و ناسزا گفت. پادشاه که چنین دید صبرش تمام شد و دستور داد تا سر از بدن این جوان بد زبان جدا نمایند تا عاقبت چنین فرد بد سخن به همه مردم شهرشان داده گردد و این چنین بود که زبان سرخ سر سبز را بر باد داد.
بازآفرینی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
روایت شده است که مردی در راه شتر خود را گم کرد. تنها دارایی او شترش بود و از طریق این شتر ترشی و مربا می فروخت. در راه به پسری باهوش برخورد کرد و از او پرسید که آیا شتری در راه ندیده است؟ پسرک کمی فکر کرد و گفت: آیا یک چشم شترت کور بود؟ آیا بار شتر ترشی و مربا بود؟ مرد با خوشحالی جواب داد: بله! پسرک به مرد گفت که شتر را ندیده است. مرد عصبانی شد و گفت اگر شتر را ندیدی، چطور تمام مشخصات شترم را می دانی؟ و با عصبانیت پسرک را نزد قاضی برد. قاضی از پسر پرسید که چطور ممکن است مشخصات شتری را بدانی که هرگز آن را ندیده ای؟!! پسرک جواب داد: در راه که عبور می کردم، متوجه شدم که فقط علف ها در یک سمت راه خورده شده اند، پس به این نتیجه رسیدم که یک چشم شتر کور است. سپس متوجه شدم که در یک سمت مسیر پر از مگس و سمت دیگر راه پر از پشه است. از آنجایی که مگس شیرینی دوست دارد و پشه ترشی، به این نتیجه رسیدم که یک سمت بار شتر ترشی و سمت دیگر مربا بوده است. قاضی از هوش پسرک تعجب کرد و گفت: تو گناهی نداری اما زبان تو باعث دردسرت می شود.
نتیجه : در این حکایت کودک با ذکاوت مشخصات شتری که هرگز ندیده بود را تشخیص داد. اما اگر در این خصوص به صاحب شتر چیزی نمی گفت، نیازی به قاضی برای حل این مشکل نبود.
بازنویسی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
در کلاس سوم دبستان یک معلم بد اخلاق داشتیم که متاسفانه همیشه ما را تنبیه بدنی می کرد و یک جورایی از انجام این کار لذت می برد. ما تمام تلاش خود را می کردیم که کاری نکنیم که خدایی نکرده مشمول کتک های مریض گونه او شویم. با این حال بعضی وقت ها ناخواسته از کتک های او بهره می بردیم. یک روز که یادم نیست چرا آنقدر عصبانی بود، خشم خانم معلم شامل حالم شد و من رو پای تخته برد و با خط کش ده بار کف دستم کوبید. سپس خودکار خود را در بین انگشتان من قرار داده و آن را به قدری فشار داد که من از شدت درد مثل مار به دور خودم می پیچیدم. بعد از اینکه سر میز خودم برگشتم، با عصبانیت داد زدم بدجنس و بد ذات. اما آن روز فقط با اخم به من نگاه کرد. در پایان سال من تنها کسی در کلاس بودم که نمره انضباطم کم شده بود. خانم معلم باعث نمره انضباط ۱۵ من شد».
نتیجه : در حکایت بالا تمام بچه ها نمره خوبی از انضباط گرفته بودند و تنها آن کودک با گفتن سخنان نامناسب به معلمش باعث کم شدن نمره انضباط خود شده بود.
بازآفرینی ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
در داستان های قدیمی آمده است در یکی از شب های سال دزدی برای به دست آوردن چیزی در همه جای شهر پرسه می زد و همینطور که نگاهش را برای به دست آوردن چیز با ارزشی تیز کرده بود ناگهان چشمش به ابریشم بافی افتاده که مشغول دوخت یک پارچه ارزشمند بود.
ابریشم باف بسیار با مهارت بود و از همه اشکال زیبا و هنری در طرح خود به کار میبرد. دزد با دیدن این صحنه ها با خود گفت نباید این فرصت را از دست بدهم و این فرصت را مفت رها کنم. پس منتظر ماند تا ابریشم باف از کار خسته شود و به خواب برود.
مرد دزد با هزار حیله و نیرنگ وارد کارگاه ابریشم باف شد و نگاه خود را بر روی هنر ابریشم باف گره زده بود.
ابریشم باف زیر لب با خود زمزمه می کرد : ای زبان از تو پناه می خواهم و یاری می طلبم که دست از سر من برداری و سر من را در تن نگهداری!
هنگامی کار بافت پارچه ابریشمی تمام شد مرد ابریشم باف آن را داخل دستمال زیبایی پیچید و نزد خونه به خانه برد تا صبح زود آن را به وزیر هدیه بدهد. دزد نیز صبح زود بیدار شد و مرد صنعتکار را دنبال کرد.
مرد ابریشم باف برای اهدای هدیه خود به بارگاه وزیر آمد و پارچه را تقدیم وزیر کرد. در هنگام حاضرین از حسن صنعت و هنری به حیرت افتادند. سپس وزیر پرسید ای انسان لایق تو که بر این جامه نهایت زحمت کشیده ای پس به چه کار اید؟
مرد در جواب گفت: دستور دهید تا زمان مرگتان این پارچه را نگه دارند تا در آن زمان به بالای تابوت شما وصل کنند. وزیر از این سخن مرد ناراحت شد و دستور داد تا پارچه را آتش بزنند و مردان به زندان بیندازند و زبانش را نیز ببرند.
در همین هنگام دزد که مرد ابریشم باف را تعقیب کرده بود و در بارگاه نیز حضور داشت از این دستور وزیر خنده اش گرفت.
این خنده از چشم وزیر دور نماند و به نزد مرد دزد آمد و علت خنده را پرس و جو کرد. دزد گفت : اگر من را به خاطر گناه نکرده و بمجرد عزم قبل از عمل مواخذه ام نکنی داستان را برایت تعریف می کنم.
وزیر به مرد اطمینان داد که با او کاری نخواهد داشت. پس مرد دزد جریان را برای وزیر تعریف کرد.
وزیر وقتی این ماجرا را شنید گفت : به اطرافیانش گفت که خیاط بیچاره گناهی نکرده است. اما تندی زبانش باعث شد با او چنین برخوردی کنم. سپس فرمان داد تا او را از زندان بیرون آورند و به او بگویند که از این به بعد مراقب حرف زدنش باشد.
و در آخر گفت: کسی که بر زبان خود اعتماد ندارد او را هیچ پیرایه بهتر از خاموشی نیست.والا زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.
انشای ضرب المثل زبان سرخ سر سبز می دهد بر باد
گویند روزی مردی پارچهباف بود و در این کار بسیار خبره و ماهر بود. روزی از روزها مرد تمام وقت خود را صرف بافندگی پارچه زرین بافی کرد تا اینکه بعد از تلاش و زحمت زیاد توانست آن پارچه را ببافد. پس از تمام کردن پارچه از جایش بلند شد و پارچه را کادو کرد و به راه افتاد. در راه مشتریان زیادی برای لباسی که بافته بود پیدا شد اما او میگفت که پیشکش سلطان است و به هیچ عنوان حاضر به فروش آن نیست.
پشت در بود که سربازان به او گیر دادند که آن چیست در دستت است و تو اجازه نداری وارد شوی و… تا اینکه وزیر که به صورت تصادفی از آن جا میگذشت دستور داد اجازه ورود آن فرد را بدهند. مرد پس از تشکر زیاد از وزیر و با کمک وی توانست وارد قصر شده و کادوی خویش را به سلطان پیشکش کند.
سلطان کادو را که باز کرد بسیار از پارچه زرینه بافی شده خوشش آمد و تشکر کرد. همانجا بود که درباریان یک به یک نظر دادند که سلطان آن لباس را برای چه وقتی بپوشد.
سلطان گفت: خودت بگو برای کی این لباس را بپوشم؟ مرد که بد زبان بود و نمیتوانست جلوی خودش را بگیرد گفت: به نظر من این را بردارید هنگامی که به رحمت خدا رفتید آن را روی قبر شما بیاندازند.
سلطان عصبانی شد و گفت: تو چگونه برای من آرزوی مرگ میکنی؟ و دستور داد سر مرد را ببرند. پس مرد را اعدام کردند و از آن هنگام است که میگویند: زبان سرخ سر سبز میدهد بر باد.
منبع | روزانه




