با معنی و تفسیر شعر «هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظر است …» از غزلیات سعدی تو این مطلب همراهمون باشید.
اینتین – غزلیات سعدی به نوعی فلسفه زندگی را نیز در خود دارند. او با بیان نکات اخلاقی و اجتماعی، به خوانندگان یادآوری میکند که چگونه باید در زندگی عمل کنند و به چه ارزشهایی پایبند باشند.
غزل شماره ۶۶
هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظر است
عشقبازی دگر و نفسپرستی دگر است
نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید
یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است
هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز
گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است
گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست
خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است
آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس
آدمی خوی شود ور نه همان جانور است
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنهتر است
من خود از عشق لبت فهم سخن مینکنم
هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکر است
ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست
خصم آنم که میان من و تیغت سپر است
من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر
بند پایی که به دست تو بود تاج سر است
دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست
ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطر است
تفسیر این شعر
این شعر از سعدی، شاعر بزرگ ایرانی، به موضوع عشق و رابطههای انسانی میپردازد. بیایید هر بیت را به زبان ساده توضیح دهیم:
۱. هر کسی را نتوان گفت که صاحبنظر است / عشقبازی دگر و نفسپرستی دگر است
– هر کسی نمیتواند ادعا کند که در عشق یا فهم عمیق از آن صاحبنظر است. عشق یک چیز است و خودپرستی یا نفسپرستی چیز دیگری.
۲. نه هر آن چشم که بینند سیاه است و سپید / یا سپیدی ز سیاهی بشناسد بصر است
– فقط به این دلیل که کسی میتواند رنگها را ببیند (سیاه و سفید)، نمیتوان گفت که او حقیقت را میفهمد. درک واقعی نیاز به بینش عمیقتری دارد.
۳. هر که در آتش عشقش نبود طاقت سوز / گو به نزدیک مرو کآفت پروانه پر است
– کسی که نمیتواند درد و رنج عشق را تحمل کند، نباید به عشق نزدیک شود، زیرا مانند پروانهای است که به آتش نزدیک میشود و میسوزد.
۴. گر من از دوست بنالم نفسم صادق نیست / خبر از دوست ندارد که ز خود باخبر است
– اگر من از دوست خود شکایت کنم، نشان میدهد که صداقت ندارم. کسی که واقعاً عاشق باشد، از حال دوستش آگاه است و نمیتواند شکایت کند.
۵. آدمی صورت اگر دفع کند شهوت نفس / آدمی خوی شود ور نه همان جانور است
– اگر انسان بتواند خواستههای نفسانی خود را کنترل کند، انسانیتش حفظ میشود؛ در غیر این صورت، او به حیوانی تبدیل میشود.
۶. شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ / بده ای دوست که مستسقی از آن تشنهتر است
– نوشیدن شربت (محبت) از دست محبوب، چه شیرین باشد و چه تلخ، برای عاشق بسیار ارزشمند است. او که تشنه محبت است، هر نوع طعم را میپذیرد.
۷. من خود از عشق لبت فهم سخن مینکنم / هرچ از آن تلخترم گر تو بگویی شکر است
– من از عشق لبهای تو سخن نمیگویم، اما هر چه تلختر باشد، برای من شیرینتر است؛ زیرا عشق تو برایم ارزشمند است.
۸. ور به تیغم بزنی با تو مرا خصمی نیست / خصم آنم که میان من و تیغت سپر است
– اگر تو با شمشیر به من حمله کنی، با تو دشمنی نخواهم داشت. دشمن واقعی من آن چیزی است که بین ما فاصله میاندازد.
۹. من از این بند نخواهم به در آمد همه عمر / بند پایی که به دست تو بود تاج سر است
– من هرگز نمیخواهم از این زنجیر (عشق) رها شوم، زیرا این زنجیر به دست توست و برای من ارزشمندترین چیز است.
۱۰. دست سعدی به جفا نگسلد از دامن دوست / ترک لؤلؤ نتوان گفت که دریا خطر است
سعدی هرگز دستش را از دامن دوست جدا نخواهد کرد، زیرا نمیتوان گفت که مروارید (عشق) خطرناک است؛ دریا (زندگی) همیشه خطر دارد.
در کل، این شعر دربارهی عمق عشق و پیچیدگیهای آن صحبت میکند و نشان میدهد که عشق واقعی نیاز به فداکاری، درک عمیق و تحمل درد دارد.




