با معرفی و خلاصه کتاب « تاریخ ماریخ مستطاب عینک: کتاب پنجم مجموعه تاریخ ماریخ مستطاب» تو این مطلب همراهمون باشید.
اینتین – عینک، همین موجود ریزهمیزهای که حالا آرام روی دماغ همهمان لم داده، روزگاری آنقدر نایاب بود که اسمش را کنار جواهرات سلطنتی مینوشتند. در کتاب تاریخ ماریخ مستطاب عینک از شرمین نادری میبینیم که از سواران شاهسون بگیر تا شازدهقَشَمْشَمهای لالهزار، هرکس عینکی روی چشم داشت انگار پنجرهای مخفی به جهان ناشناختهی پیش رو باز کرده بود. این کتاب همان مسیر عجیب و پرفرازونشیبِ آن پنجره است؛ از استخوانعینکهای هزارساله تا عدسیهای برقافتادهی امروز. پس آماده شوید تا بفهمید این شیِ دماغنشین چطور قصهای دارد به درازی تاریخ و به شیرینی اولینبار که دنیا را شفاف و واضح و به همان قشنگیای که واقعاً هست، میبینیم.
دربارهی کتاب تاریخ ماریخ مستطاب عینک
اگر فکر میکنید عینک فقط دو تا شیشه است که آدمها روی دماغشان میگذارند و بعد شبیه دانشمندها میشوند، سخت در اشتباهید! و بهتر است هرچه زودتر کتاب تاریخ ماریخ مستطاب عینک از شرمین نادری را بخوانید؛ عینک همان موجود عجیبیست که از روزهای مهآلود شاهسونها تا لالهزار صد سال پیش، از کنار تختخواب ایرانخانم تا سینی نقرهی دربار قاجار، هزار قیافه عوض کرده و هر بار هم ادعا کرده «من همانم که بودم، فقط شما چشم دیدنش را نداشتید.» اصلاً بگذارید رو راست بگوییم: اگر عینک نبود، بازی روزگار از این هم عجیبتر میشد. نصف شاعران از نوشتن عاجز میشدند، نصف بچهها از تنبیههای بیربط نجات پیدا میکردند و نصف پادشاهان نمیتوانستند قیافهی خودشان را در آینهی فرنگی بهدرستی ببینند. همین الان هم نویسندهی این معرفی، یک عینک نصفهجان روی دماغش دارد که اگر لحظهای لق بزند، جملهی بعدی بهجای «دماغ»، «الاغ» میشود و مخاطب این نوشتهها را حسابی گیج میکند.
عینک؛ دماغنشینِ تاریخساز
این کتاب دقیقاً از همان مدل کتابهاییست که وقتی از دور نگاهش میکنی، فکر میکنی قرار است برایت از عدسی محدب و مقعر و دوکانونی و سهکانونی بگوید و مدتها دربارهی کُرههای شیشهای عهد رومیان نطق کند؛ اما کافی است صفحهی اولش را ورق بزنی تا همان اول بفهمی ماجرا آنقدرها هم علمی و جدی نیست و قرار نیست با اطلاعات خشک و حوصلهسربر وقتتان را بگیرد.
شرمین نادری در این کتاب از قصهی اولین عینکیهای ایران میگوید، تا قصهی پادشاهانی که چشمفرنگی میزدند، قصهی کسانی که تا سالها فکر میکردند مشکلشان تنبلی ذهن است نه تنبلی چشم، قصهی سفرنامهنویسی که در برفهای قزوین محوِ عینک شاهسونها شد و از همان لحظه تصمیم گرفت خودش هم عینکی شود. قصهی عمهایرانی که میگفت زهر مار عینکی سوی چشمها را زیاد میکند، قصهی کودکانی که با یک عینک تهاستکانی دنیا برایشان روشن شد.
تاریخ ماریخ مستطاب عینک قصهی بامزهی عینکهاست؛ قصهی آدمهایی که با عینک دنیا را بهتر دیدند، یا اصلاً برای اولینبار دنیا را دیدند. قصهی ایرانیهایی که هزار سال پیش برای روزهای برفی عینک حفاظتی اختراع کردند. قصهی اینکه چطور عینک از وسیلهی شازدهقشَمشَمها و باسوادهای لالهزار تبدیل شد به یار وفادار دانشجوها، نویسندهها، خرخوانها و تمام ماهایی که نصف روز مثل عاشقی دلخسته در پی معشوقیم و داد میزنیم که عینکم کجاست؟
این کتاب همان جاییست که تاریخ با شوخی قاطی میشود، قصه با واقعیت دست میدهد، تصویرساز هی برای نویسنده بهانه میآورد و نویسنده زیر لب میگوید: فقط وقتی عینکت را زدی، بنشین پای تصویرسازی… تاریخ ماریخ مستطاب عینک را با تصویرگریهای نعیم تدین از نشر هوپا بخوانید.
کتاب تاریخ ماریخ مستطاب عینک برای شما مناسب است اگر
12 تا ۱۶ سال سن دارید.
عاشق تاریخ هستید اما حوصلهی خواندن متنهای خشک و حوصلهسربر را ندارید.
دنبال کتابی هستید که هم شاد و مفرح باشد و هم اطلاعات عمومی خوبی بدهد.
عینکی هستید و دم به دقیقه عینکتان را گم میکنید و از اینکه پا درآورده و رفته یکجایی گم شده، مینالید.
همیشه میخواستید بدانید چرا عینکیها زرنگتر و اینکارهتر به نظر میرسند.
در بخشی از کتاب تاریخ ماریخ مستطاب عینک: کتاب پنجم مجموعه تاریخ ماریخ مستطاب میخوانیم
خودمانیم، شاید همین هم بود که سالهای سال، کسانی که نمیدیدند یا کمبینا بودند، خیلی از زندگی عقب میافتادند و کسی نمیدانست چقدر توان دارند و چهکارهای بزرگی از آنها ساخته است.
پس همین هم شد که وقتی عینک به سرزمین ما آمد، یک چیزی شد مثل آخرینمدلِ گوشی و ماشین؛ اصلاً شد مایهی پُزپُزان، وسیلهی گرانقیمتی که فقط شازدهقشَمشَمها آن را داشتند و دائم پُزَش را میدادند و با موی روغنزده و عینکشان در خیابان لالهزار، یعنی شیکترین خیابان آن روزهای تهران، قدم میزدند و چشم مردم عادی را از حسودی درمیآوردند!
باور نمیکنید، یک زمانی عینک فقط مالِ ازمابهتران بود!
البته ازمابهتران در لغتنامهی دهخدا معنی جنوپری هم میدهد، اما اینجا منظور، آن کسانی است که با همه فرق دارند.
تصویرساز عزیز، متوجه نشدی؟
یعنی یک روزی همینجا و همین دوروبر، کسی دستش به یک عینک دورطلاییِ قشنگ نمیرسید. یعنی اصلاً عینک گنجی بود که از پدر به پسر ارث میرسید و آنکسی که روی دماغش عینک داشت، از بقیهی مردم متمایز بود و در چشم آدمها خیلی شیک و پولدار و باسواد محسوب میشد.
البته حتماً متوجه شدهاید که آن روزها سواد داشتن و کتابخواندن هم کارِ هرکسی نبود و همین هم بود که مردم معمولی کوچهوبازار حتی به خواب هم نمیدیدند که یک روزی عینک به چشم بزنند.
منبع | کتابراه





