با معنی و داستان ضرب المثل «به خاک سیاه نشاندن یا نشستن» تو این مطلب همراهمون باشین.
اینتین – درباره ضرب المثل «به خاک سیاه نشاندن یا نشستن» تو ادامه مطلب بیشتر بخونین:
به خاک سیاه نشاندن یا نشستن
خاک سیاه کنایه از بداقبالی و اوج بدبختی است. یعنی فلانی بدبخت شد و روزگارش همچون خاک، تیره گشت.
به خاکِ سیاه نشاندنِ کسی، نشانه از بیچاره کردن اوست. در هر موردی که زندگی یک نفر یا یک جمع به توسط رفتارهای غلط یا تصمیمات اشتباه خودی، یا در نتیجه ریاکاری و یا ظلم و یا اشتباه دیگران به تباهی و نابودی کشیده شود و به اوج فقر و نداری و دیگر مشکلات لاینحل درافتند، از این مثل استفاده میشود.
برای مثال نابود شدن ثروت یک شخص به توسط خودش و یا در اثر ریاکاری دیگران و یا در مواقعی توسط شریک کاری او، به نحوی که دیگر هیچ نداشته باشد، مصداق به خاک سیاه نشستن است. و یا اینکه اگر یک تصمیم اشتباه عمدی یا سهوی عدهای، و یا یک بیماری همهگیر خطرناک، منجر به این شود که یک آبادی از میان برود، میگویند اهالی آن آبادی به خاک سیاه نشستند. در برخی موارد برای از دست دادن عزیزی هم از این مثل استفاده میشود.
در واقع به خاک سیاه نشستن به معنای نابودی کامل یک دارایی ارزشمند، از هر نوع، و ناامیدی کامل به بازگشت آنچه که از دست رفته میباشد.
حکایت
در زمانهای قدیم، مردی تاجر بود که ثروتش به قدری بود که کاروانهایش از بغداد تا بخارا میرفتند. روزی یکی از شاگردهایش که حسود بود، پیش خودش گفت: «اگر این تاجر را به خاک سیاه بنشانم، همهچیزش مال من میشود.»
پس نقشه کشید: شایعه ساخت که تاجر با دزدان دریایی همدست است و اموالش را غارت میکند. مردم باور کردند، کاروانها متوقف شد، طلبکاران هجوم آوردند، خانه و دکانش را فروختند تا بدهی بدهد. تاجر که یکتنه مانده بود، شب و روز گریه میکرد و میگفت: «خدایا، چرا این بلا سرم آمد؟»
یک سال گذشت. تاجر که دیگر چیزی نداشت، در بازار به عنوان باربر کار میکرد. همان شاگرد حسود حالا تاجر بزرگی شده بود و با غرور از کنارش میگذشت. تاجر سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
یک شب، شاگرد حسود خواب دید که فرشتهای میگوید: «تو تاجر را به خاک سیاه نشاندی، حالا نوبت توست.» صبح که بیدار شد، دید تمام کاروانهایش در راه غارت شدهاند. طلبکاران آمدند، خانهاش را گرفتند، زن و بچهاش را رها کردند. شاگرد حالا خودش به خاک سیاه نشسته بود و در کوچهها میگشت.
تاجر که این را شنید، رفت پیشش و گفت: «ای برادر، من تو را بخشیدم. بیا با هم کار کنیم، شاید دوباره بلند شویم.» شاگرد گریه کرد و گفت: «تو مرا به خاک سیاه نشاندی؟ نه، خودم خودم را نشاندم.»
از آن روز، هر دو با هم کار کردند و دوباره ثروتمند شدند، اما دیگر هیچکدام حسادت نکردند.
**عبرت:** حسادت مثل آتشی است که اول خانه همسایه را میسوزاند، بعد خودت را.
منبع | روزانه




