سینمای کریستوفر نولان حکم یک آزمایشگاه عظیم را دارد؛ آزمایشگاهی که در آن مفاهیمی انتزاعی چون زمان، حافظه، ادراک و واقعیت، در بوتهی آزمونی سینمایی و عینی قرار میگیرند.
اینتین – او که خود میراثدار سنت فیلمسازان مؤلفی است که در دل سیستم استودیویی هالیوود به خلق آثار شخصی میپردازند، در دو دههی گذشته نهتنها تعریف ژانرهای مختلفی مانند فیلم ابرقهرمانی یا حماسهی تاریخی را دگرگون کرده، که زبان بصری و روایی سینمای جریان اصلی را نیز به پیش رانده است. نولان یک قصهگوی کلاسیک است که ابزارهای روایت پسامدرن را به خدمت میگیرد. او میتواند در یک قاب، هم ذهن یک بینندهی معمولی را با صحنهای اکشن میخکوب کند و هم فیلسوفی را با پرسشی دربارهی ماهیت جبر و اختیار به تأمل وادارد. بررسی فیلمهای او، گشتن در ذهن یکی از آخرین فیلمسازان بلندپروازی است که استودیوها حاضرند میلیونها دلار را به او سپرده و کنترل کامل هنری را در اختیارش بگذارند. این رتبهبندی (از ضعیفترین تا بهترین اثر) بر اساس نگاه شخصی و انسجام اثر، قدرت اجرا، عمق ایده و تأثیرگذاری پایدار صورت گرفته است. در این سفر، از کوچههای تاریک لندن شروع میکنیم و تا اوجهای حماسی و ژرفاهای درونی پیش میرویم.
۱۲. Following (۱۹۹۸)
«تعقیب» بیش از یک فیلم، یک بیانیه و الگو ابتدایی است. با بودجهای ناچیز که عمدتاً از جیب خود نولان و بازیگران تأمین شد، این اثر نخستین گام او در دنیای حرفهای سینما محسوب میشود. داستان نویسندهی بیکاری که برای الهام گرفتن، غریبهها را تعقیب میکند، بستری ساده برای ورود نولان به دغدغهی همیشگیاش «مشاهدهگری» فراهم میآورد. فیلم با ریتمی آگاهانه کند و فیلمبرداری سیاهوسفید دانهدانه، حالوهوایی نوآر و تنگناگرا خلق میکند. بازیهای غیرحرفهای اما صادقانه و استفادهی هوشمندانه از محدودیتها (مانند فیلمبرداری در آپارتمان واقعی بازیگران) بر جذابیت آن میافزاید. با این حال، «تعقیب» بیشتر شبیه یک تمرین دانشگاهی درخشان است تا یک اثر سینمایی کامل. ساختار غیرخطی آن هرچند نویددهندهی نوآوریهای بعدی است، گاهی بیش از حد مکانیکی به نظر میرسد و شخصیتپردازی در سایهی بازی پیچیدهی زمانی، کمی رنگ میبازد. این فیلم، سنگ بنای یک امپراطوری سینمایی است. شما در آن، جرقههای نبوغ را میبینید، اما هنوز آتشی روشن نشده است.
۱۱. Tenet (۲۰۲۰)
«تنت» را میتوان جسورانهترین و در عین حال، ناکامترین پروژهی نولان دانست. او در اینجا مفهوم وارونگی زمانی را نه به عنوان یک تم مکمل، که به عنوان اصل بنیادین فیزیک دنیای فیلم برگزیده و انتظار دارد مخاطب در حین تماشای اکشنهای پرسرعت، معادلات ذهنی پیچیدهای را حل کند. نتیجه فیلمی است با صحنههای اکشن حیرتانگیز (مانند سرقت در بخش وارونهشدهی فرودگاه یا نبرد در شهر مخروبه) که از نظر بصری بیهمتا هستند. موسیقی هیجانانگیز لودویگ گورانسون و طراحی صدا نیز در سطحی درخشان قرار دارند. اما مشکل اصلی در قلب روایت نهفته است. شخصیتهای فیلم بهویژه قهرمان بینام (جان دیوید واشنگتن) به جای اینکه رانندهی داستان باشند، بیشتر به سخنگویانی برای توضیح قواعد پیچیدهی دنیای فیلم تبدیل شدهاند. احساسات، قربانی ایدهها میشود. دیالوگها زیر بار اصطلاحات فنی خرد میشوند و در نهایت، مخاطب ممکن است برای درک «چگونگی» ماجراها به شدت تلاش کند، اما هرگز ارتباط عاطفی عمیقی با «چرایی» آنها پیدا نکند. «تنت» شاهکاری تکنیکی و شکستی روایی است؛ اثری که احترام شما را به جسارت نولان برمیانگیزد، اما دلتان را به دست نمیآورد.
۱۰. The Dark Knight Rises (۲۰۱۲)
پایان سهگانهی بتمن نولان، فیلمی است با ابعادی حماسی و تمایل آشکار برای به پایان رساندن یک اسطوره. صحنههای ابتدایی فیلم با معرفی بیرحم و قدرتمند «بین» (تام هاردی) و سقوط تمثیلی بتمن به اعماق چاهی سنتی، قول یک تراژدی یونانی مدرن را میدهند. نولان در اینجا به وضوح میخواهد از مفاهیم انقلابی و هرجومرجطلبی «شوالیهی تاریکی» فراتر رفته و به سمت یک داستان بازسازی و قیام اجتماعی حرکت کند. ایدههایی مانند انقلاب طبقاتی و استفاده از تروریسم اقتصادی جالب توجه هستند. اما فیلم زیر بار این ایدههای بزرگ و همچنین نیاز به جمعبندی قوسهای شخصیتی متعدد، کمر خم میکند. برخی از خطهای داستانی (مانند هویت واقعی میراندا تیت) بیش از حد تصنعی به نظر میرسند و احساس میشود فیلم در نیمهی دوم برای رسیدن به پایان از پیش تعیینشده، با عجله پیش میرود. با این وجود، این فیلم صحنههایی بهیادماندنی دارد (سکانس حمله به استادیوم، مونتاژ پایانی) و پایانبندی آن برای بروس وین، رضایتبخش و کامل است. این فیلم یک شاهکار نیست، اما یک پایانبندی باشکوه و احترامبرانگیز برای یکی از بزرگترین سهگانههای سینمایی است.
۹. Insomnia (۲۰۰۲)
«بیخوابی» نقطهی گذار ضروری نولان از سینمای مستقل و ذهنی به عرصهی تولیدات بزرگ هالیوودی است. این بازسازی هالیوودی از فیلمی نروژی، نشان میدهد که نولان میتواند محدودیتهای یک پروژهی «سفارشی» را بپذیرد و در عین حال، آن را با تمهای مورد علاقهی خود (گناه، وجدان آلوده و خطای ادراک) آمیخته کند. حضور بازیگرانی در سطح آل پاچینو (در نقش کارآگاه خستهی مشکلدار) و رابین ویلیامز (در نقشی تاریک و غیرمنتظره) کیفیت اجرایی فیلم را تضمین میکند. نولان بهخوبی از فضای مهآلود و خورشید نیمهشب آلاسکا برای ایجاد حس سردرگمی، بیزمانی و فرسایش روانی استفاده میکند. فیلمبرداری والی فیستر، مناظر یخزده را به قلمرویی رویایی-کابوسوار تبدیل میکند. ضعف اصلی فیلم در مقایسه با سایر آثار نولان، فقدان آن پیچیدگی روایی امضادار اوست. «بیخوابی» یک تریلر روانشناختی بسیار خوب و محکم است، اما جسارت ساختارشکنانهی «ممنتو» یا عمق فلسفی آثار بعدی را ندارد. این فیلم ثابت کرد نولان میتواند با بازیگران بزرگ کار کند و فضاسازی مؤثری خلق نماید، مهارتهایی که برای صعود بعدی او حیاتی بودند.
۸. Batman Begins (۲۰۰۵)
اگر «بیخوابی» کارت ویزیت هالیوودی نولان بود، «بتمن آغاز میکند» بیانیهی انقلابی او محسوب میشود. پس از افت فاجعهبار «بتمن و رابین»، نولان مأموریت یافت تا این فرنچایز را نه تنها احیا، که بازتعریف کند. رویکرد او مبتنی بر «واقعگرایی» بود: یعنی هیچ موجود غولپیکری، هیچ شوخی یخزدهای. در عوض، ما شاهد تولد یک قهرمان در دنیایی هستیم که تنها یک قدم با دنیای ما فاصله دارد. نولان با تمرکز بر ترس (وحشت از خفاش، ترس از جنایت، ترس از شکست) خاستگاه بتمن را به داستانی روانکاوانه و باورپذیر تبدیل میکند. آموزشهای بروس وین نزد اتحادیهی سایهها و فلسفهی آنها، شکلی اخلاقی و فلسفی به داستان میبخشد. کریستین بیل با ترکیبی از آسیبپذیری و خشم خاموش، تصویری ماندگار از بروس وین ارائه میدهد. طراحی تولید، گاتهام را شهری زنده و قابل لمس میکند. اگرچه ریتم فیلم گاهی آموزشی به نظر میرسد و صحنههای اکشن با دستلرزان فیلمبرداری شدهاند (نقطهضعفی که نولان در فیلم بعدی بهکلی رفع کرد)، اما «بتمن آغاز میکند» پایههای سنگی محکمی برای بنایی بنا نهاد که سینمای ابرقهرمانی را برای همیشه تغییر داد.
۷. Oppenheimer (۲۰۲۳)
«اوپنهایمر» بلندپروازانهترین فیلم نولان از نظر موضوعی و رسالت اخلاقی است. این فیلم سهساعته، یک زندگینامهی متعارف نیست؛ بلکه یک درام ذهنی-تاریخی پرشکوه است که میکوشد لحظهای را شکار کند که علم از قلمروی کنجکاوی محض وارد عرصهی قدرت مطلق سیاسی و اخلاقی میشود. نولان با مهارت از دو بافت رنگی متفاوت (رنگی برای ذهنیت اوپنهایمر، سیاهوسفید برای عینیت دادگاه استراس) و روایتی موازی استفاده میکند تا کشمکش درونی دانشمند و توطئههای بیرونی علیه او را به موازات هم پیش ببرد. بازی کیلیان مورفی شگفتانگیز است؛ او اضطراب نبوغ، غرور علمی، و عذاب وجدان پس از هیروشیما را در چهرهاش نمایان میسازد. صحنهی آزمایش ترینیتی یکی از بزرگترین دستاوردهای سینمایی نولان است، لحظهای ساکت، نفسگیر و سپس ویرانگر. با این حال، حجم انبوه شخصیتها و وقایع تاریخی گاهی باعث میشود فیلم کمی شبیه یک تندباد اطلاعاتی به نظر برسد. همچنین، تمرکز بر وجه سیاسی ماجرا (دادگاه لغو امنیت) ممکن است برای برخی از شدت تراژدی شخصی اوپنهایمر بکاهد. «اوپنهایمر» یک اثر فنی و یک دستاورد بزرگ در فیلمسازی زندگینامهای است، اما شاید به دلیل عظمت موضوعش، کمی از گرمای انسانی که در بهترین آثار نولان جریان دارد، فاصله گرفته باشد.
۶. Interstellar (۲۰۱۴)
«میانستارهای» احساسیترین و شاعرانهترین فیلم نولان است. در اینجا، او جاهطلبی علمیتخیلی خود را با هستهای از یک داستان ساده و جهانشمول دربارهی عشق و فداکاری پیوند میزند. فیلم یک اُدِه (ستایشنامه) به روحیهی کاوشگر بشر و در عین حال، مرثیهای برای پیوندهای خانوادگی است که فضا و زمان آن را میدرد. مفاهیم پیچیدهی نسبیت عام، اتساع زمان و ابعاد بالاتر نه تنها دقیق ارائه میشوند، بلکه تبدیل به نیروی محرکهی احساسی داستان میشوند. وقتی کوپر (متیو مککانهی) پس از ساعتی به سفینه بازمیگردد و بیستوسه سال از عمر فرزندانش گذشته، سینما کمتر چنین لحظهی ویرانگر و در عین حال زیبایی از غم علم را به تصویر کشیده است. اجرای انسانی مککانهی و آن هتوی، همراه با موسیقی حماسی و ارگانیک هانس زیمر، فیلم را به تجربهای عمیقاً احساسی تبدیل میکنند. بخش سوم فیلم که در ابعاد بالاتر اتفاق میافتد، ممکن است برای برخی انتزاعی باشد، اما از نظر تماتیک، پیوند بین عشق پدر و دختر و نیروهای کیهانی را کامل میکند. «میانستارهای» اثبات میکند که نولان میتواند قلبها را نه تنها با مغزها، که با قلب خودش نیز لمس کند.
۵. Dunkirk (۲۰۱۷)
با «دانکرک»، نولان فرمول خود برای ایجاد تعلیق را به نابترین شکل ممکن ارائه میدهد. او با حذف تقریباً کامل پیشزمینهی شخصیتها، دیالوگهای توضیحی و حتی دشمنی که قابل مشاهده باشد، همهی تمرکز را بر «تجربهی» وحشت و انتظار قرار میدهد. فیلم سه خط داستانی را «زمین (یک هفته)، دریا (یک روز) و هوا (یک ساعت)» با مهارتی استادانه در هم میتند و به تدریج زمانبندی آنها را همگام میسازد تا به اوجی خردکننده و رهاییبخش برسد. نولان در اینجا بیشتر از هر کارگردان دیگری به قدرت صدا و تصویر خالص متکی است. غرش ترسناک هواپیماهای آلمانی، تیکتاک دیوانهوار موسیقی زیمر، و سکوت مرگبار زیر آب، همه در خدمت القای حس فلاکت و شجاعت هستند. فیلم یک درس عملی در اقتصاد روایی است: هیچ لحظهای اضافی وجود ندارد. «دانکرک» یک فیلم ضد جنگ به معنای متعارف نیست؛ بلکه فیلمی است دربارهی بقا، شرافت در لحظات بحرانی، و معجزهی جمعی که از دل یک فاجعه متولد میشود. این فیلم، نولان را به عنوان استادی بیچونوچرا در ایجاد تنش سینمایی تثبیت کرد و نشان داد که بزرگترین درامها گاهی در سکوت و نگاه رقم میخورند.
۴. Memento (۲۰۰۰)
«ممنتو» بمب ساعتی بود که در جشنوارهها منفجر شد و نام نولان را برای همیشه در نقشهی سینما حک کرد. این فیلم نه تنها به دلیل ساختار معکوس انقلابیاش، که به دلیل هماهنگی کامل فرم و محتوا تحسین میشود. ما دقیقاً مانند لئونارد شلبی (گای پیرس در اجرایی عالی) جهان را تجربه میکنیم: بدون حافظهی اخیر، با تکیه بر یادداشتهای عجولانه و خالکوبیهای روی بدن، و درگیر با افرادی که انگیزههایشان مبهم است. هر صحنه، یک پازل است و هر بار که به عقب میرویم، معنای صحنهی قبلی تغییر میکند. اما نبوغ فیلم در این است که این بازی ذهنی هوشمندانه، در خدمت کشمکشی عمیقاً انسانی قرار دارد: نیاز به معنا در جهانی آشفته، وسوسهی انتقام، و فریبخوردگی توسط خود. آیا لئونارد قربانی است یا جلاد؟ آیا حقیقت آن چیزی است که بوده یا آن چیزی است که ما نیاز داریم باور کنیم؟ پایان فیلم «با آن نماهای معکوس» یکی از پایانبندیهای کامل و ویرانگر تاریخ سینماست. «ممنتو» فیلمی است که با هر بار تماشا، لایهای جدید آشکار میسازد و اثبات میکند که نولان از همان آغاز، یک استراتژیست روایی در سطح کلاس جهانی بوده است.
۳. The Prestige (۲۰۰۶)
«پرستیژ» احتمالاً کاملترین فیلم نولان از نظر ساختاری و یکی از فیلمهای بزرگ در مورد ماهیت هنر و هنرمند است. رقابت مرگبار بین دو شعبدهباز دوره ویکتوریا «آنجیر (کریستین بیل) و بوردن (هیو جکمن)» استعارهای تمامعیار از رقابت هنری، وسواس خلاقانه و هزینههای پنهانی یک زندگی در سایهی فریب است. نولان با چیرگی حیرتآوری، سه زمان روایی مختلف (گذشتهی دور، گذشتهی نزدیک و حال) را در هم میبافد و هر کدام از آنها را با یک دفتر خاطرات مرتبط میسازد. فیلم بهصورت مداوم بین دیدگاه این دو رقیب در حرکت است و مخاطب را وادار میکند تا وفاداری خود را بین آنها جابهجا کند. بازی هر دو نقش اول عالی است و حضور کوتاه اما خیرهکنندهی دیوید بویی در نقش نیکولا تسلا، حالوهوایی از نبوغ مرموز و ماوراءالطبیعه به فیلم میبخشد. تم اصلی فیلم «قربانی» در هر سطحی تکرار میشود: قربانی کردن ایمنی، روابط، و در نهایت، خود. صحنهی پایانی که مخزنهای آب را نشان میدهد، هم از نظر دراماتیک شوکهکننده است و هم از نظر تماتیک کاملاً رضایتبخش. «پرستیژ» فیلمی است که با هر بار تماشا عمیقتر میشود و رازهای جدیدی از فریب و فداکاری را آشکار میکند.
۲. Inception (۲۰۱۰)
«تلقین» نقطهی اوج نولان در ترکیب مقیاس حماسی یک بلاکباستر با پیچیدگی فکری یک فیلم ذهنی است. این فیلم، یک معمای علمیتخیلی چندلایه است که هم به عنوان یک اثر هیجانانگیز سرقتی دقیق و هم به عنوان یک درام روانشناختی دربارهی سوگ، گناه و رهایی عمل میکند. ساختار روایی آن (رویاهایی در درون رویاها) یک شاهکار مهندسی است که مخاطب را کاملاً در دنیای قواعد خود غرق میکند. اما این قواعد هرگز بیهدف نیستند؛ آنها مستقیماً به درد شخصی کاب (لئوناردو دیکاپریو) و پروژهی نجات او گره خوردهاند. صحنههای اکشن مانند مبارزه در راهروی چرخان که قوانین فیزیک را دور میزند یا فروپاشی شهر از نظر خلاقیت بصری بینظیر هستند. اما قلب فیلم، رابطهی ظریف و غمانگیز کاب با همسر مرحومش مال (ماریون کوتیار) است. سؤال نهایی فیلم بسیار ساده و انسانی است: آیا ترجیح میدهی در یک واقعیت دردناک زندگی کنی یا در یک رویای شیرین بمیری؟ آن فرفره چرخان روی میز در صحنهی پایانی، به نمادی ابدی از این انتخاب و همچنین از قدرت سینما در معلق نگه داشتن ما بین واقعیت و خیال تبدیل شده است. «تلقین» اثری است که هم ذهن را به چالش میکشد و هم احساسات را برمیانگیزد و ثابت میکند که پرفروشترین فیلمها هم میتوانند عمیق و شخصی باشند.
۱. The Dark Knight (۲۰۰۸)
«شوالیهی تاریکی» تنها بهترین فیلم نولان نیست؛ یکی از مهمترین و تأثیرگذارترین فیلمهای قرن بیستویکم به شمار میرود. این فیلم، مرزهای ژانر ابرقهرمانی را محو کرد و اثری خلق نمود که در عین حال یک حماسهی شهری، یک تراژدی شکسپیری و یک تریلر جنایی فلسفی است. نولان در اینجا گاتهام را به آزمایشگاهی برای آزمون ایدههای بزرگ دربارهی نظم، هرجومرج، شر و ذات انسان تبدیل میکند. در مرکز این طوفان، نبرد خیر و شری قرار دارد که در تاریخ سینما کمنظیر است: بتمن در برابر جوکر.
اجرای هیث لجر در نقش جوکر، نه یک بازی، که یک پدیدهی فرهنگی است. او جوکر را نه به عنوان یک خلافکار معمولی، که به عنوان یک «عامل هرجومرج» (یک آنارشیست فیلسوفمآب) تصویر میکند که هدفش دزدی پول نیست، بلکه از بین بردن ایمان جامعه به نظم و نیکی است. دیالوگهای او و حضورش بر پرده، هربار تماشاگر را میلرزاند. اما فیلم صرفاً نمایش شر نیست. این یک مطالعهی پیچیده در مورد قهرمانی است. بتمن (کریستین بیل) مجبور است قواعد خود را زیر پا بگذارد، دروغ بگوید و به یک «قهرمان تاریک» تبدیل شود تا شهر را نجات دهد. سکانس قایقها که در آن مردم عادی و زندانیان با قدرت منفجر کردن قایق یکدیگر مواجه میشوند یکی از قدرتمندترین صحنههای آزمایش اخلاقی در تاریخ سینماست.
از نظر فنی، فیلم بیعیب است. فیلمبرداری وسیع، طراحی تولید، موسیقی جیمز نیوتن هاوارد و هانس زیمر، و مونتار پیچیده، همگی در خدمت خلق دنیایی غنی و باورپذیر هستند. آرون اکهارت نیز در نقش هاروی دنت، «شوالیهی سفید» گاتهام، درخشان است و سقوط او به دوچهره، قلب تراژیک فیلم را کامل میکند. «شوالیهی تاریکی» در مورد دوران پس از ۱۱ سپتامبر است: ترس از تروریسم غیرقابل پیشبینی، وسوسهی زیر پا گذاشتن آزادیها برای امنیت، و تلاش برای حفظ اخلاق در جهانی که به نظر میرسد همهی قواعد تغییر کردهاند. این فیلم، بتمن را از یک شخصیت کمیک بوک به یک اسطورهی مدرن بدل کرد و استانداردی تعیین نمود که تمام فیلمهای ابرقهرمانی پس از آن، خود را با آن میسنجند. این تنها یک فیلم ابرقهرمانی برتر نیست؛ یک فیلم بزرگ بدون قید و شرط است. اثری که قدرت سینما را برای سرگرمکردن، به چالش کشیدن و تعریف زمانهی خود، به نمایش میگذارد.
پایان یک دوران و آغاز دوران دیگر؟
کارنامهی کریستوفر نولان تا به امروز، داستان یک فیلمساز است که بیوقفه مرزهای ممکن را جستوجو کرده است. از ساختارشکنی زمان در «ممنتو» تا تعریف مجدد اسطوره در «شوالیهی تاریکی»، از کاوش در اعماق فضا در «میانستارهای» تا ورود به اعماق ذهن یک دانشمند در «اوپنهایمر»، او همواره مخاطب را به مکانهایی برده که سینمای جریان اصلی کمتر جرأت رفتن به آنها را داشته است. نولان یک محافظهکار تکنولوژیک و یک نوآور روایی است؛ او بر استفاده از جلوههای عملی و فیلمبرداری بر روی نگاتیو اصرار دارد، در حالی که روایتهایش آیندهنگرانه هستند.
آیا او گاهی در دام توضیح بیش از حد افتاده است؟ آیا شخصیتهایش گاهی به اندازهی ایدههایش پرورده نشدهاند؟ بدون شک بله. اما در بهترین لحظات که در فیلمهایی مانند «شوالیهی تاریکی»، «تلقین»، «پرستیژ» و «ممنتو» به وفور یافت میشوند، نولان موفق میشود آن شکاف ظریف بین فکر و احساس را پل بزند. او به ما یادآوری میکند که سینما میتواند هم یک ترن هوایی پرسرعت باشد و هم یک معبد برای تأمل.
با نگاهی به آینده و پروژهی حماسی بعدی او، به نظر میرسد سفر نولان به سوی داستانگویی در مقیاسی بزرگتر ادامه دارد. کریستوفر نولان با “اودیسه” بار دیگر وسوسهی بلندپروازانهی خود را برای به تصویر کشیدن امر غیرممکن به نمایش میگذارد. این فیلم وعدهی یک اثر حماسی مجلل و متکی بر جلوههای عملی خیرهکننده را میدهد که سفر اودیسه را با جزئیاتی ملموس و تقریباً باورکردنی زنده میکند. با این حال، همانگونه که مشخص است، نولان کمتر به جادوی اساطیر یونان علاقهمند است و بیشتر بر روی واقعگرایی سرد و نفسگیر یک سفر بقا متمرکز شده است. این انتخاب جسورانه (کنار گذاشتن سایکلوپها و سیرنها به نفع طوفانهای خروشان و کشمکشهای انسانی) میتواند شاهکاری نفسگیر خلق کند، یا میتواند قلب اسطوره را بیرون بکشد و اثری باقی بگذارد که با وجود تصاویر خیرهکنندهی آیمکس، از آن گرمای اساسی و حس شگفتی که هزاران سال این داستان را زنده نگه داشته، بیبهره باشد. نولان، همانند قهرمانش، در حال ریسک کردن با یک بازگشت پرخطر به خانه است.
اما صرف نظر از آنچه در پیش است، او تاکنون مجموعهای از آثار خلق کرده که نه تنها تعریفکنندهی دوران خود هستند، بلکه به دلیل جسارت، بینش و استادی بیچونوچرای سینمایی، ماندگار خواهند بود. در جهانی که اغلب به سمت آسانگیری پیش میرود، عظمت خیرهکنندهی نولان موهبتی است برای سینما و برای همهی ما که عاشق قدرت داستانها هستیم.
منبع | گیمفا




