آموزشی

معنی و داستان ضرب المثل «بقچه زیر بغلش کسی گذاشتن»

با معنی و داستان ضرب المثل «دروغ مصلحت‌آمیز بِه ز راست فتنه‌انگیز» تو این مطلب همراهمون باشین.

اینتین – درباره ضرب المثل «دروغ مصلحت‌آمیز بِه ز راست فتنه‌انگیز» تو ادامه مطلب بیشتر بخونین :

بقچه زیر بغلش کسی گذاشتن
این ضرب‌المثل به طور کلی به معنای عذرخواهی از کسی یا اخراج او از یک موقعیت خاص به کار می‌رود. در واقع، هرگاه فردی به صورت حق یا ناحق ادعایی مطرح کند و به نوعی برای دیگران زحمت و دردسر ایجاد نماید، این عبارت به کار می‌آید. در چنین مواقعی، برای بیان اینکه فرد مزاحم به طور دائم یا برای مدت طولانی از آن محیط دور شده و دیگر برنمی‌گردد، از این جمله استفاده می‌شود: «بقچشو گذاشتم زیر بغلش». این جمله به وضوح نشان‌دهنده این است که فرد مورد نظر به گونه‌ای از جمع خارج شده که احتمال بازگشت او بسیار کم است.

در اینجا باید به واژه «بُقچه» اشاره کنیم. این واژه که در زبان ترکی نیز به شکل «بغچه» به کار می‌رود، به معنای پارچه‌ای است که معمولاً به شکل مربع یا مستطیل طراحی شده و برای نگهداری لباس، غذا، مدارک، پول و حتی زیورآلات مورد استفاده قرار می‌گیرد. بُقچه همچنین به عنوان یک وسیله کمک سفر نیز شناخته می‌شود.

در زمان‌های گذشته، افراد برای سفرهای خود سبک بار بودند و وسایل ضروری و توشه راهشان را درون دستمال بزرگی که به آن بغچه می‌گفتند، قرار می‌دادند. پس از گره زدن آن، آن را زیر بغل خود گرفته و به راه می‌افتادند. در آن دوران که وسایل حمل و نقل سریع وجود نداشت، مسافران برای مدت‌های طولانی دور بودند و بازگشتشان ممکن بود مدتی طول بکشد. بنابراین، برای بیان مفهوم دور کردن دائمی یا بلندمدت افراد، مانند اخراج آنها از شغل یا موارد مشابه، از این ضرب‌المثل استفاده می‌شود. در واقع، این عبارت نمادی از جدایی و دوری است که به نوعی نشان‌دهنده زندگی پرمشغله و سفرهای طولانی انسان‌ها در گذشته بوده است.

حکایت: بقچه زیر بغلش گذاشتند
روزی در دهکده‌ای مردی بود به نام کربلایی رجب که در دکّه‌ی کوچکش پارچه و بقچه می‌فروخت. مردی ساده‌دل و خوش‌قلب بود، اما گوشش خیلی بدهکارِ تعریف و تمجید بود! هرکس دو تا جمله از او تعریف می‌کرد، کربلایی رجب همان لحظه باور می‌کرد که از تبار پادشاهان است.

روزی غریبه‌ای وارد دکّه شد و گفت:

ـ به‌به! چه پارچه‌هایی! چه دکان باصفایی! معلوم است صاحبش مرد دانا و بازرگانی است که عقلش از ده تا کاسب بیشتر می‌رسد!

کربلایی رجب که سرخ شده بود، با خنده گفت:

ـ اختیار داری آقا! این‌قدرها هم نیست.

غریبه گفت:

ـ نه آقا، باور کن! اگر شما در شهر بودی، حالا تاجر بزرگی بودی، نه اینکه در این دهکده کوچک بساط پهن کنی. حیف از استعداد شما!

حرف‌ها چنان در دل رجب نشست که همان شب دکّه‌اش را جمع کرد و بقچه‌ی پارچه‌ها را بست و راهی شهر شد. چند ماه نگذشت که سرمایه‌اش در بازار شهر بر باد رفت و تهیدست برگشت.

اهالی ده خندیدند و گفتند:

ـ دیدی؟ یکی بقچه زیر بغلش گذاشت، او هم باور کرد!

معنی ضرب‌المثل:

یعنی کسی را با حرف‌های شیرین و فریبنده فریب دادن و کاری را به او قبولاندن که خودش از عهده‌اش برنمی‌آید — یا ساده‌تر: کسی را با تعریف و تمجید بی‌جا به کاری واداشتن.

منبع | روزانه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا