با معنی و تفسیر شعر «حکایتِ یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دست تطاول» از گلستان سعدی تو این مطلب همراه ما باشید.
اینتین – حکایتهای سعدی نمونهای از نثر فصیح و زیبا در ادبیات فارسی هستند. او با استفاده از زبان ساده و قابل فهم، توانسته است مفاهیم پیچیده را به شیوهای جذاب و دلنشین بیان کند. این ویژگی باعث شده که آثار او به عنوان الگوهایی برای نویسندگان و شاعران بعدی مورد استفاده قرار گیرد.
حکایت
یکی را از ملوک عجم حکایت کنند که دستِ تطاول به مال رعیّت دراز کرده بود و جور و اذیّت آغاز کرده. تا به جایی که خلق از مَکایدِ فعلش به جهان برفتند و از کُرْبَتِ جورش راهِ غربت گرفتند. چون رعیّت کم شد، ارتفاعِ ولایت نقصان پذیرفت و خزانه تهی ماند و دشمنان زور آوردند.
هر که فریادرسِ روز مصیبت خواهد
گو در ایّامِ سلامت به جوانمردی کوش
بندهٔ حلقه به گوش اَر ننوازی بِرَوَد
لطف کن لطف، که بیگانه شود حلقه به گوش
باری، به مجلس او در، کتاب شاهنامه همیخواندند در زوالِ مملکتِ ضحّاک و عهدِ فریدون. وزیر ملک را پرسید: هیچ توان دانستن که فریدون که گنج و ملک و حشم نداشت چگونه بر او مملکت مقرر شد؟ گفت: آن چنان که شنیدی خلقی بر او به تعصّب گرد آمدند و تقویت کردند و پادشاهی یافت. گفت: ای مَلِک! چو گرد آمدن خلقی موجبِ پادشاهیست تو مَر خلق را پریشان برای چه میکنی؟ مگر سرِ پادشاهی کردن نداری؟
همان به که لشکر به جان پروری
که سلطان به لشکر کند سروری
ملک گفت: موجب گرد آمدن سپاه و رعیّت چه باشد؟ گفت: پادشه را کَرَم باید تا بر او گرد آیند و رحمت، تا در پناه دولتش ایمن نشینند و ترا این هر دو نیست.
نکند جورپیشه سلطانی
که نیاید ز گرگ چوپانی
پادشاهی که طرحِ ظلم افکند
پایِ دیوارِ مُلکِ خویش بکنْد
ملک را پندِ وزیرِ ناصح، موافقِ طبعِ مخالف نیامد؛ روی از این سخن در هم کشید و به زندانش فرستاد. بسی بر نیامد که بنیعمّ ِ سلطان به منازعت خاستند و مُلک پدر خواستند، قومی که از دستِ تطاولِ او به جان آمده بودند و پریشان شده، بر ایشان گرد آمدند و تقویت کردند تا مُلک از تصرّفِ این به در رفت و بر آنان مقرّر شد.
پادشاهی کاو روا دارد ستم بر زیردست
دوستدارش روزِ سختی دشمن زورآورست
با رعیّت صلح کن وز جنگِ خصمْ ایمن نشین
زان که شاهنشاهِ عادل را رعیّت لشکرست
نثر ساده و پیامِ این حکایت
حکایت از یک پادشاه ایرانی است که به ظلم و ستم به مردمش پرداخته بود. او به قدری بر رعیّت (مردم) سخت میگرفت که بسیاری از آنها از ترس و ناراحتی مجبور شدند کشور را ترک کنند. با کاهش تعداد رعیّت، قدرت پادشاهی او نیز کاهش یافت و خزانهاش خالی شد. در این شرایط، دشمنانش به او حمله کردند.
در یکی از مجالس، کتاب شاهنامه را میخواندند و داستان زوال پادشاهی ضحّاک و دوران فریدون را بررسی میکردند. وزیر پادشاه از او پرسید که چطور فریدون با وجود نداشتن ثروت و قدرت، توانست پادشاه شود. وزیر پاسخ داد که مردم به خاطر تعصب و وفاداری به او گرد آمدند و او را حمایت کردند. وزیر به پادشاه گفت: اگر گرد آمدن مردم باعث پادشاهی است، چرا تو مردم را آزار میزنی؟ مگر نمیخواهی پادشاه شوی؟
پادشاه در جواب گفت که چه چیزی باعث گرد آمدن مردم میشود؟ وزیر پاسخ داد که پادشاه باید مهربان باشد تا مردم به او نزدیک شوند و در سایهی حکومتش احساس امنیت کنند. اما تو این دو ویژگی را نداری.
پادشاه این نصیحت وزیر را نپسندید و او را به زندان انداخت. سپس عدهای از بستگان پادشاه به خاطر ظلمهای او به شورش پرداختند و مردمی که از دست ستمهای او فراری بودند، به آنها پیوستند. در نتیجه، حکومت از دست پادشاه بیرون رفت و به دست شورشیان افتاد.
پیام حکایت:
این حکایت به ما یادآوری میکند که ظلم و ستم بر مردم نه تنها باعث نفرت و دوری آنان میشود، بلکه در نهایت میتواند به سقوط قدرت پادشاهی منجر گردد. برای حفظ سلطنت و قدرت، یک پادشاه باید مهربان و عادل باشد و به رعیّت خود احترام بگذارد؛ زیرا مردم ستونهای حکومت هستند و بدون حمایت آنها، هیچ پادشاهی نمیتواند پایدار بماند.
منبع | روزانه




