با معنی و داستان ضرب المثل «عطایش را به لقایش بخشیدم» تو این مطلب همراهمون باشین.
اینتین– در گذشتههای دور، پیرمردی محترم اما فقیر زندگی سختی را میگذراند. با این حال، هرگز از وضع مالی خود شکایتی نمیکرد و همواره سعی داشت با سیلی صورت خود را سرخ نگه دارد. از بد حادثه، شبی که پیرمرد بیرون از خانه بود، دزد به خانهاش زد و تمام وسایل محقرش را به سرقت برد.
یکی از دوستان صمیمیاش، وقتی از این اتفاق باخبر شد، به خانهاش آمد و پرسید: «چه وضعیت بدی پیش آمده! حالا چه کار میخواهی بکنی؟»
پیرمرد پاسخ داد: «نمیدانم. به هر ترتیبی که شده، باید وسایلی را که دزد برده، دوباره تهیه کنم. خانهای که بدون دیگ و چراغ و اثاث زندگی، خانه نمیشود.»
دوستش پیشنهاد داد: «کسی را نمیشناسی که از او قرض بگیری و بعد کمکم پس بدهی؟»
پیرمرد گفت: «پیشنهاد خوبی است؛ اما متأسفانه در این روزگار کسی حاضر نیست به من فقیر پول قرض بدهد.»
دوستش کمی فکر کرد و سپس با هیجان گفت: «من یک آدم پولدار را میشناسم که دستش به کارهای خیر میرود. اگر از حالت باخبر شود، حتماً به تو کمک میکند و پولی را که لازم داری، به تو قرض میدهد. شاید هم اصلاً دلش به رحم بیاید و پول را به تو ببخشد.»
پیرمرد تمایلی نداشت که نزد این و آن برود و سفره دلش را باز کند. اما چارهای نداشت. آماده شد و همراه دوستش به راه افتاد به امید اینکه گرهی از کارش باز شود. آن دو با هم رفتند تا به خانه مرد ثروتمند رسیدند. خانه مرد ثروتمند شلوغ بود.
پیرمرد به دوستش گفت: «خجالت میکشم پیش این همه آدم از او چیزی بخواهم. صبر کنیم تا کمی سرش خلوت شود تا بتوانم خصوصی با او حرف بزنم.»
آن دو ساعتی منتظر ماندند. در این مدت، افراد زیادی آمدند و رفتند. مرد ثروتمند اخلاق تندی داشت؛ با همه داد و بیداد میکرد؛ بر سر همه فریاد میکشید و گاهگاهی هم حرفهای بد و ناسزا نثارشان میکرد. در عین حال، دست به جیب میشد و به کسانی که نیازمند بودند و به دیدنش آمده بودند، پولی میداد.
دل پیرمرد مثل سیر و سرکه میجوشید. نمیدانست عاقبت کارش چه میشود. دلش نمیخواست از آدم بداخلاقی مثل او تقاضای کمک کند. هزار بار حرفهایی را که میخواست به او بگوید، در دلش سبک و سنگین کرد اما نتوانست تصمیمی بگیرد. آخر سر، بدون اینکه حرفش را به مرد ثروتمند بزند و از او تقاضایی بکند، از خانه او بیرون آمد.
دوستش به دنبالش رفت و گفت: «مگر تو منتظر نبودی سرش خلوت بشود؛ پس چرا یکباره گذاشتی و رفتی؟ تا دیر نشده، برگرد. دیدی که بعضیها به سراغش آمده بودند تا از او کمک بگیرند. دست خالی هم برنمیگشتند.»
پیرمرد گفت: «راست میگویی. شاید اگر من هم وضع زندگیام را برای او میگفتم، دستم را میگرفت و کمکم میکرد؛ اما من هر چه با خودم کلنجار رفتم، نتوانستم به او نزدیک شوم، خشونت و بداخلاقی او آزارم میداد.»
دوستش گفت: «تو به اخلاق او چه کار داری؟ چند دقیقه اخلاق بدش را تحمل کن و با کمک و عطای او به زندگی دزد زدهات سر و سامانی بده.»
پیرمرد تهیدست گفت: «ترس این دارم که هر وقت به چراغ و دیگی که با عطای او خریدهام، دست ببرم، از خودم خجالت بکشم. من ترجیح میدهم روی زمین خشک زندگی کنم و نان خشک به آب بزنم و بخورم ولی از آدم بداخلاقی مثل او چیزی نخواهم.»
کاربرد ضربالمثل
از آن روزگار به بعد، برای اینکه نیکوکاران را به داشتن خلق و خوی نیکو تشویق کنند، میگویند: «کاری نکنید که مردم عطای شما را به لقایتان ببخشند.»