کتاب

معرفی و خلاصه کتاب «هویج بستنی»

با معرفی و خلاصه کتاب «هویج بستنی» تو این مطلب همراهمون باشید.

اینتین – «هویج بستنی» یه مجموعه داستان کوتاه طنزه از فرهاد حسن‌زاده که نشر افق برای نوجوونا منتشر کرده. این کتاب ۱۰ تا داستان داره که با زبون طنز به مسائل اجتماعی می‌پردازه؛ مسائلی که بچه‌ها و نوجوونا هر روز باهاشون سر و کله می‌زنن. این داستان‌ها نه تنها حسابی سرگرمتون می‌کنن، بلکه کمکتون می‌کنن به دنیای اطرافتون یه نگاه دقیق‌تر بندازین و ذهنتون رو روشن‌تر کنین.

توی «هویج بستنی» چه خبره؟
داستان‌های این کتاب از اتفاقات ساده و روزمره زندگی الهام گرفتن. فرهاد حسن‌زاده خیلی بامزه و باحال، قصه‌های آدمای امروزی و اوضاع خونوادگی و اجتماعیشون رو روایت می‌کنه. مثلاً یه پدر و پسری رو تصور کنین که اشتباهی کولر همسایه رو به جای کولر خودشون تعمیر می‌کنن! یا یه خونواده‌ای که اینقدر دنبال قبر عمه مرحومشون تو بهشت‌زهرا می‌گردن که تاج‌گلشون پژمرده می‌شه. یا پسری که می‌خواد بره شهرستان ولی به دوستش می‌گه می‌خواد با خونواده‌اش بره فرانسه و کلی سوءتفاهم‌های خنده‌دار پیش میاد.

کلاً داستان کوتاه یعنی یه پنجره کوچیک رو به زندگی یه یا چند تا شخصیت که برای یه مدت کوتاه باز می‌شه و خواننده رو وارد ماجرا می‌کنه. تو داستان کوتاه شخصیت‌ها معمولاً خیلی تغییر نمی‌کنن و بیشتر خودشون رو نشون می‌دن. «هویج بستنی» هم دقیقاً همینطوره؛ با داستان‌های کوتاهش شما رو میبره تو دل اتفاقات روزمره و بامزه.

این سبک داستان‌نویسی یعنی داستان کوتاه، اوایل قرن نوزدهم توسط «ادگار آلن پو» تو آمریکا و «نیکلای گوگول» تو روسیه حسابی معروف شد. نویسنده‌های بزرگی مثل «آنتوان چخوف»، «ارنست همینگوی» و خودمونیم از ایران «صادق هدایت» و «سیمین دانشور» تو این زمینه خیلی کارشون درسته.

«هویج بستنی» به درد کی می‌خوره؟
اگه نوجوون هستین یا دلتون می‌خواد یه مجموعه داستان جذاب و خوندنی با کلی اتفاق بامزه بخونین، «هویج بستنی» رو از دست ندین. این کتاب مخصوصاً برای شما نوشته شده.

فرهاد حسن‌زاده کیه؟
فرهاد حسن‌زاده متولد سال ۱۳۴۱ تو آبادانه. ایشون کار نویسندگی رو با نمایشنامه و داستان شروع کردن. اولین کتابشون به اسم «ماجرای روباه و زنبور» سال ۱۳۷۰ تو شیراز چاپ شد و از اون به بعد، حرفه‌ای وارد دنیای نویسندگی برای بچه‌ها و نوجوونا شدن.

معرفی و خلاصه کتاب «هویج بستنی»

یه تیکه از «هویج بستنی» که دلتون رو می‌بره!

یه تیکه از کتاب رو براتون می‌ذارم که ببینید چقدر شیرین و خودمونی نوشته شده:

“وسوسه هم شده بودم بدجور که حتماً اون فیلم لعنتی رو ببینم. درسا می‌گفت خیلی خفنه و نمی‌شد بی‌خیالش شد. جلوی بابا و مامان که نمی‌شد نگاه کرد. زود اخم‌هاشون می‌رفت تو هم و گیر می‌دادند: «حالا وقت فیلم دیدنه؟ بجنب دختر! خیلی عقبی. همه بچه‌های فامیل زدن جلو، تو از همه عقب افتادی.»
جوری این «عقب افتادی» رو می‌گفتند که آدم فکر می‌کرد واقعاً عقب‌افتاده ذهنی و جسمی و روحی و روانیه. من هم گاهی خر می‌شدم و می‌خوندم، گاهی هم نه. مثل اون شب که بی‌خیالی زده بود به کله‌ام و دلم می‌خواست چیزی نباشم که همیشه بودم. چیزی باشم، یعنی آدمی باشم که دوست داره کاری رو که خودش دوست داره بکنه.
اون شب بابا و مامان رفته بودند مهمونی؛ از اون مهمونی‌های خشک و بی‌اب‌و‌علف، عین بیابان‌های سرد و یخ‌زده سیبری. از اون مهمونی‌هایی که همه‌اش باید زل بزنی به درودیوار و گوش بدی به حرف‌های تکراری بزرگ‌ترها. نه دوستی، نه هم‌سن‌و‌سالی، نه یاری، نه دلداری، هیچ‌کس پیدا نمی‌شد که باهاش چهار کلمه حرف بزنیم. من هم درس رو بهانه کردم و نرفتم. اون‌ها هم از‌خدا‌خواسته گفتند: «آره. تو عقبی. تو خیلی عقبی. خونه بمونی و بخونی بهتره.»
وقتی رفتند، دست‌هام رو از خوشحالی به هم مالیدم و رفتم توی آشپزخونه. یه بسته چیپس تنوری و یه لیوان نوشابه و یه کاسه تخمه آفتاب‌گردون و یه بشقاب میوه برداشتم. همه رو گذاشتم توی سینی و بردم توی اتاقم که هی نخوام از پای فیلم بلند شم و برم دنبال خوراکی. لم دادم روی صندلی چرخ‌دار و پام رو هم انداختم روی میز، عین رئیس‌ها زل زدم به مانیتور.
فیلم اولش ترسناک نبود، یعنی چیزی نداشت که دلت رو چنگ بزنه و قفلت کنه پای خودش. توی دلم به درسا خندیدم. «این بود فیلم خفنت؟ ما رو اسکل گیر آوردی؟»
اما یواش‌یواش و آهسته‌آهسته دیدم مثل شکلات آب شدم و ولو شدم رو صندلی و صدای تخمه‌خوردنم نمیاد. تکونی به خودم دادم و سعی کردم لبخند بزنم و از جو فیلم بیام بیرون. درست مثل بچه آدم نشستم و خنده بی‌صدایی هم تحویل خودم دادم که یعنی من شادم و از این حرف‌ها.”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا